نمی دانم ... ؟!
شاید از قانون ِ بقای ِ انرژی و این کوفت و زهر مار هاست ... ،
که عمق ِ درد ِ پس خورده گی خیلی مهم است ... ،
که تاوان ِ درد ِ عمیق ِ پس خورده گی ِ من توسط ِ تو را ...
پس زدن ِ چند نفر توسط ِ من می تواند برابری کند ... ،
حالا شما روانشناسها هم لطفا نگوئید که فیزیک نیست ...
که عقده است و فیلان است و بیسار ... ،
بگذارید با وجدان ِ مثلن راحت گریه کنم ...
نه صفت ِ مفعولی ...
نه پسوند ِ فیلان و بیسار ... ،
فقط تو می توانی حال ِ ساده ی ِ مرا ...
حال ِ کامل کنی ...
میخواهم چیزی بنویسم تسلی دهم کسی را
آن بالا از من عنوان مطلب میخواهد
کمی پائینتر اندازه ی قلم ...
دلتنگی نه عنوان میخواهد ، نه اندازه اش را با هیچ قلمی میتوان نوشت
بگذریم اصلا نمی نویسم ...
نصف صورتم بی حس است ... خوب است دیگر ..
نمی خواهد داغی اشک هایم را تحمل کند ..
چه کسی فکــــــــــر میکرد که پسرک خوش گذرانی روزی سر از مسجد دربیاورد ..
خدایا تو فکر میکردی ؟؟ ..
یکــــــــــ زمــــــانی خیلی ها به زندگی و زیبایی من حسادت می کردند ..
خیلی از دختر ها دوست داشتن که زن من شوند ..
خیلی ها دوست داشتند که استیل من را داشته باشند ..
امــــــا اکنون . بگذار برایت بگویم ..
رنگی پریده ..
سری تراشیده .. ابرو هایی ریخته .. سری بزرگ شده ..
اندامی نحیف ..
چه چیز ماند از آن همه زیبایی ...؟
هیچ ..
شهاب
روی نیمکت نشسته ام ..
هر کسی رد میشود نگاهی عمیق می کند و میرود ..
کلاهم را در میاورم تا بهتر ببینند ..
شاید دیدن یک آدم سرطانی یک نفرو به خود بیاره ..
در اعماق فکر و خیال ..
قطره ای بر سرم کوبیده میشود ..
یک قطره .. دو قطره ...
سرم را بالا می آورم ..
آری
باران است ..
حالا می شود بدون اینکه کسی بفهمد
اشک ریخت ..