خب، ما دیگر همدیگر را نگاه نمیکنیم
از این به بعد در نامههای عاشقانه
نوشتههای آبی نمیخوانیم
ما از تجربههای سنگین زندگی آموختهایم :
« وقتی دست کسی به عشق شما رسید ، باید آرام گریه کنید »{ بهنود فرازمند }
ماهیها نه گریه میکنند
نه قهر
و نه اعتراض !
تنها که میشوند
قید دریا را میزنند
و تمام مسیر رودخانه را
تا اولین قرار عاشقیشان
برعکس شنا میکنند !
برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتم.
بیرون بیمارستان غلغله بود. چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند.
چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و
بستگان همدیگر را مورد
لطف قرار میدادند!!!
بیماران
روی نیمکتها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت وگو میکردند.
من میروم روی نیمکت دیگری مینشینم که شما راحت تر بتوانید صحبت کنید.
پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود، بیماری ، پروانه را نگاه میکرد
و نگران بود که مبادا زیر پا له شود. آمد آهسته پروانه را برداشت
و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود.
من عادت کرده ام
شعرهایم را
با لهجه ی مردی بنویسم
که زبانِ مادری اش را
فراموش کرده
و ماه هاست
با لحنِ تبدارِ آغوشش
برایم سپید می گوید ..
با منطقِ مردی
که از موهایم
فلسفه می بافد ..
حتم دارم
یکی از همین روزها
نفس هایش را
چاپ خواهم کرد !!
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺮﯾﺨﺘﻢ، ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﻡ، ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺸﺮﻭﺑﺎﺕ
ﺍﻟﮑﻠﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ:
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﻔﺘﺪ، ﻣﯿﻨﻮﺷﯽ ﺗﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯽ ...
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ
ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﯿﻔﺘﺪ، ﻣﯿﻨﻮﺷﯽ ﺗﺎ ﺟﺸﻦ ﺑﮕﯿﺮﯼ ...
ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ
ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩﻩ، ﻣﯿﻨﻮﺷﯽ ﺗﺎ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﯿﻔﺘﺪ!
" ﭼﺎﺭﻟﺰ ﺑﻮﮐﻮﻓﺴﮑﯽ "
احساس می کنم کمی بی تفاوتی بد نیست
حس می کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی ام نیز
از این هوای سربی خسته است.
امضای تازه ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم افتاد و لابه لای خاطره ها گم شد ..
" قیصر امین پور "
هرگــاه دیدی خـــــداوند با وجود گنــاهان،
پیوسته به تــــو نعمت می دهد،.
به هوش باش که آن ها برای تــــو،
نوعی غافلگیری و مــرگ ناگهانی است.
مادرم میگوید:
آن سالها هر وقت آب میخواستی
میگفتی: ماه !
هر وقت ماه میخواستی
میگفتی: آب !
آب
استعاره ی نخستینِ خوابهای من بود،
و ماه
که هنوز هم گاهی
کلماتِ عجیبی از اندوهِ آدمی را
به یادم میآورد.
حالا
این سالها
فقط پیر، فقط خسته، فقط بیخواب،
فقط لحنِ آرام آموزگاری را به یاد میآورم
که دارد از بلندگوی دبستانِ سعدی آوازم میدهد:
سیدعلی صالحی، کلاسِ اولِ الف!
یادت بخیر پیامبرِ گمنام نان و کتاب!
پیش بینیِ عجیبِ تو درست درآمد:
من شاعر شدم !
{ سید علی صالحی }
مارکز. مارکز. مارکز. مارکز. مارکز. گابریل گارسیا مارکز. دوست دارم بنشینم و تا چند روز فقط بنویسم: مارکز. کسی که جهان بی او چراغی خاموش است. داستان، رمان، مقاله و یادداشتی از او نبوده که بخوانم و درست بعد از خواندنش میل به دوبارهخوانیاش نداشته باشم. هر وقت که اوضاعِ روحی خوبی نداشتهام، هر وقت اوضاعِ جسمی خوبی نداشتهام، هر بار که نوشتن ارضایم نکرده، هر بار که نتوانستهام برای خواندن̊ تمرکزِ کافی داشته باشم، خواندنِ داستان یا یادداشتی از مارکز نجاتم داده.
فرق بزرگیست میان کسى که
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها،
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر «جوانان» را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان،
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین نوشت: یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی برخاست،
همیشه یک نفر باید به پا خیزد ...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است.
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید: اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آیا باز یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد: آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود ؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می داشت بالا بود ؟
وان سیه چرده که می نالید، پایین بود ؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود،
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟
معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست ..
" خسرو گلسرخی "
زن ِ تنها شاید کم باشد امّا مرد ِ
تنها ناقص است . کم ، کم است امّا کامل است ولی ناقص هر چقدر هم زیاد باشد باز
ناقص است . برای همین است که زن به مرد اشتیاق دارد اما مرد به زن احتیاج .
اشتیاق ِ زن برای تسرّی ِ این کمال و احتیاج ِ مرد به تکمیل این نقص .