پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

زارع


خب، ما دیگر همدیگر را نگاه نمی‌کنیم
از این به بعد در نامه‌های عاشقانه
نوشته‌های آبی نمی‌خوانیم

ما از تجربه‌های سنگین زندگی آموخته‌ایم :

« وقتی دست کسی به عشق شما رسید ، باید آرام گریه کنید »

خب
تازه نیست و بحثی قدیمی است
نمی‌شود که همیشه خوشحال بود، درست
اما کاش کشتن‌ام را انکار نمی‌کردی ..


{ بهنود فرازمند }

زارع


ماهی‌ها نه گریه می‌کنند
نه قهر
و نه اعتراض !
تنها که می‌شوند
قید دریا را می‌زنند
و تمام مسیر رودخانه را
تا اولین قرار عاشقی‌شان
برعکس شنا می‌کنند !


زارع


غوّاص که نیستم

به اعماق دعوت‌اَم می‌کنی.

من

به همین نشستنْ کنارِ ساحلِ چشم‌هاتْ قانع‌اَم!

زارع

من شب ها خیالبافی می کنم ... ،

                روزها روزگار رج به رج َ ش را می شکافد ...

             

زارع

من عادت کرده ام
شعرهایم را
با لهجه ی مردی بنویسم
که زبانِ مادری اش را
فراموش کرده
و ماه هاست
با لحنِ تبدارِ آغوشش
برایم سپید می گوید ..

با منطقِ مردی
که از موهایم
فلسفه می بافد ..

حتم دارم
یکی از همین روزها
نفس هایش را
چاپ خواهم کرد !!

زارع



که دور تـو و شاعـرانه هـا خـط خواهــــــم کـشید

اگر بـا آمــدنت..او حـتی یک سرفه کنـد!!!

زارع

ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺮﯾﺨﺘﻢ، ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﻡ، ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺸﺮﻭﺑﺎﺕ
ﺍﻟﮑﻠﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ:
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﻔﺘﺪ، ﻣﯿﻨﻮﺷﯽ ﺗﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯽ ...
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ
ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﯿﻔﺘﺪ، ﻣﯿﻨﻮﺷﯽ ﺗﺎ ﺟﺸﻦ ﺑﮕﯿﺮﯼ ...
ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ
ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩﻩ، ﻣﯿﻨﻮﺷﯽ ﺗﺎ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﯿﻔﺘﺪ!



" ﭼﺎﺭﻟﺰ ﺑﻮﮐﻮﻓﺴﮑﯽ "

زارع



نه زیبایی میخواد نه ماشین  و نه هیچ چیز دیگه ای ...!

فقط و فقط دو تا آدم میخواد ...

تاکید میکنم.... آدم

زارع

احساس می کنم کمی بی تفاوتی بد نیست
حس می کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی ام نیز
از این هوای  سربی خسته است.
امضای تازه ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم افتاد و لابه لای خاطره ها گم شد ..


" قیصر امین پور "


مادرم میگوید:
آن سالها هر وقت آب میخواستی
میگفتی: ماه !
هر وقت ماه میخواستی
میگفتی: آب !


آب
استعاره ی نخستینِ خوابهای من بود،
و ماه
که هنوز هم گاهی
کلماتِ عجیبی از اندوهِ آدمی را
به یادم میآورد.


حالا
این سالها
فقط پیر، فقط خسته، فقط بیخواب،
فقط لحنِ آرام آموزگاری را به یاد میآورم
که دارد از بلندگوی دبستانِ سعدی آوازم میدهد:
سیدعلی صالحی، کلاسِ اولِ الف!


یادت بخیر پیامبرِ گمنام نان و کتاب!
پیش بینیِ عجیبِ تو درست درآمد:
من شاعر شدم !

{ سید علی صالحی }

موسوی


مارکز. مارکز. مارکز. مارکز. مارکز. گابریل گارسیا مارکز. دوست دارم بنشینم و تا چند روز فقط بنویسم: مارکز. کسی که جهان بی او چراغی خاموش است. داستان، رمان، مقاله و یادداشتی از او نبوده که بخوانم و درست بعد از خواندنش میل به دوباره‌خوانی‌اش نداشته باشم. هر وقت که اوضاعِ روحی خوبی نداشته‌ام، هر وقت اوضاعِ جسمی خوبی نداشته‌ام، هر بار که نوشتن ارضایم نکرده، هر بار که نتوانسته‌ام برای خواندن̊ تمرکزِ کافی داشته باشم، خواندنِ داستان یا یادداشتی از مارکز نجاتم داده.

فرق بزرگیست میان کسى که 



از کتاب صد سال تنهایی

"گابریل گارسیا مارکز"

موسوی


معلم پای تخته داد می‌زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی‌ها،
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر «جوانان» را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان،
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین نوشت: یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی برخاست،
همیشه یک نفر باید به پا خیزد ...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است.
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید: اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آیا باز یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد: آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود ؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می داشت بالا بود ؟
وان سیه چرده که می نالید، پایین بود ؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود،
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟
معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:

یک با یک برابر نیست ..


" خسرو گلسرخی "

موسوی


تداعی نشو این‌قدر
در این همه خیابان
در این همه آدم...


عباس حسین‌نژاد

موسوی


زن ِ  تنها شاید کم باشد امّا مرد ِ

     تنها ناقص است . کم ، کم  است امّا کامل است  ولی  ناقص هر چقدر هم  زیاد  باشد باز

     ناقص است . برای همین است که زن به مرد اشتیاق دارد اما مرد به زن احتیاج .

     اشتیاق ِ زن برای تسرّی  ِ این کمال و احتیاج ِ مرد به تکمیل  این نقص .