پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

محمدی


 اسم ِ یک مُشت تارف تیکه پاره کردن و لبخندهای الکی زدن،

وانمود به خون گرم بودن و برخورد های صمیمانه ای که خیلی وختا

پشتش کلی تنفر خوابیده رو گذاشتن آداب اجتماعی

محمدی


غم انگیزه اینکه واسه مرور حال ـایی که توو این چن ماه

تجربه کردی،مجبور باشی پیش نویساتو بخونی،نه منتشر شده ها رو- نه ؟سازدل

محمدی


 عجیبه امروز کارایی رو انجام میدیم ؛ که دیروز انکارش میکردیم

و حتی به انجام کارایی فک میکنیم که قبل تر ها ،

تصور انجامش هم ناراحتمون میکرد

محمدی


و بسی مهم است اینکه

این مشترک مورد نظری که در دسترس مـــن نمی باشد

دقیقن در دسترس کـــــی میباشد الان پس ؟؟

محمدی


دو تا از رفیقام هستن،در حد چار پایه ، پایه َن

ینی مثلن بگم میخوام برم سرقـت بانک،جلوتر از من راه میوفتن

محمدی

چیزهایی هست که هر چه هم که نخواهیشان ببینی باز می‌آیند، باز سنگین و بی‌رحم می‌آیند و خود را روی تو می‌افکنند و گرد تو را می‌گیرند و توی چشم و جانت می‌روند و همهٔ وجودت را پر می‌کنند و آن را می‌ربایند که دیگر تو نمی‌مانی، که دیگر تو نمانده‌ای که آن‌ها را بخواهی یا نخواهی. آن‌ها تو را از خودت بیرون رانده‌اند و جایت را گرفته‌اند و خود تو شده‌اند. دیگر تو نیستی که درد را حس کنی. تو خود درد شده‌ای.


ابراهیم گلستان/آذر، ماه آخر پاییز/انتشارات بازتاب نگار

محمدی" سازی جون دوست دارم...مممممممممنون

سلام وای چه خبره ؟خستگی از تنم در رفت.موسوی... همه ی قشنگ هارو هم برداشته!با عرض عذر خواهی" بچه ها خودتون منو میشناسید طاقت ندارم" شرمنده" می خوام باقیش به اسم خودم عرضه بشه...


در ست مثل آمدنش ؛ رفتنش هم حس نمی شد . مگر آن که آمده باشد تو را به یکی دو فنجان قهوه ، توی 
کافهکنج دعوت کند . تنها کافه ی دیگری توی این عالم که من درش احساس مالکیت می کردم و فکر می کردم مال خودم است یا دوست داشتم مال خودم باشد.
در این صورت ؛ باید هر کاری داشتی و هر چیزی دستت بود ؛ می گذاشتی زمین . شال و کلاه می کردی و می رفتی کنج و یکی دو ساعتی را با او گپ می زدی و گذشت زمان را هم حس نمی کردی.
نه این که اجباری در کار باشد . نه ! نشستن و حرف زدن با او را با کمتر چیزی می شد عوض کرد .
|کافه پیانو : فرهاد جعفری |

موسوی "از طرف همه بچه ها

ممنون از سرکار خانم سازدل عزیز برای ادبیات و حافظه لطیفش

تمام جملاتی را که شما با ذکر منبع می خوانید اغلب  تکه هایی ست از کتابهایی که دوست عزیزمان انها را خوانده ودر اینجا ذخیره میکند و به ما اجازه در اختیار دادن را داده است"حیفمان امد که از هنر و فروتنی و از خود گذشتگی ایشان" نگوییم...

بی نهایت از نگاه زیبایش و انتخابهای نادرش سپاسگذاریم...

موسوی


هر کسی که ساختن ِ زندان انفرادی به کله ش زده، آدم جالبی بوده و خوب می‌دانسته با آدم‌ها چطور بازی کند. یعنی درست‌تر آن است که بگویم می‌دانسته آدم بهترین دشمن ِ خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند. بهترین راه اینست که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دخل ِ خودش را بیاورد.


احمد غلامی/جیرجیرک/نشر چشمه

موسوی


در واقع، در نور پرشکوه ریو، این اندیشه که ما به دیگران از لحظهٔ که نگاه‌مان به آن‌ها می‌افتد آسیب می‌رسانیم، مرا گرفتار کرده بود. باید اعتراف کنم که رنج دادن به دیگران مدت‌ها برای من مسئله‌ای بی‌اهمیت بود. آنچه در این زمینه فکر مرا روشن می‌کرد عشق بود. حالا دیگر تحمل این فکر را ندارم. از جهتی بهتر است آدم کسی را بکُشد تا اینکه رنجش بدهد. آنچه دیروز به وضوح برایم مسلم شد این است که می‌خواهم بمیرم.



آلبر کامو/دوم اوت ۱۹۴۹ /یادداشت‌ها جلد چهارم / مترجم: خشایار دیهیمی/نشر ماهی

موسوی


پسر جوانی کنار جاده ایستاده
و با اشاره؛ از اتوموبیل‌هایی که می‌گذرند
می‌خواهد سوارش کنند
اما کسی توقف نمی‌کند
صورت محزونی دارد و مو‌هایش زیباست
مرا یاد تیاپا می‌اندازد
تیاپای عزیزم بزرگ خواهد شد
و روزی؛
تنهایی را احساس خواهد کرد. 


آندی تارکوفسکی / یک دم نور /مترجم: پریسا دمندان / نشر حرفه هنرمند

موسوی


امروز امیدی بزرگ روح مرا سرشار کرده
چه نامی می توان بر آن نهاد
ساده بگویم،
خوشبختی
و امید به این که ، نیل به سعادت
امکان پذیر است
امروز، پنجره ی اتاقم در بیمارستان غرق نور آفتاب است
و این، دلیل خوشبخت بودن من نیست
دلیل، پروردگار من است



آندری تارکوفسکی/ یک دم نور، پولارویدهای تارکوفسکی/مترجم:پریسا دمندان/انتشارات حرفه هنرمند

موسوی


در عشق چه امیدی می‌یابید؟
ل. ب: اگر عاشق باشم همهٔ امید‌ها را؛ و اگر نباشم هیچ. 



لوئیس بونوئل/بونوئلی‌ها / نوشته‌های سوررئالیستی لوئیس بونوئل/مترجم: شیوا مقانلو/نشر چشمه/

موسوی


من دیگر آن‌هایی را که دوست دارم نخواهم دید و مردن این است. 



موریل باربری/ظرافت جوجه تیغی/مترجم: مرتضی کلانتریان/انتشارات آگاه

موسوی


در طول خدمت سربازی ممکن بود سه ماه بگذرد و چشممان به یک زن نیفتد؛ ما وسط مرد‌ها زندگی می‌کردیم. وقتی زنی جوان می‌آمد توی زندگی ما، انگار معجزه شده بود. وقتی در نقطه‌ای دور افتاده زنی زیبا می‌دیدیم، آن قدر روی ما تاثیر می‌گذاشت که افسرده می‌شدیم. البته این احساس، به خاطر تمایلات جنسی نبودانگار یک جورهایی خاطرهٔ همسر یا نامزد را زنده می‌کرد. در نگاه شخصیت قاتل، این احساس بر چیز دیگری دلالت دارد. در جریان نوشتن فیلمنامه، با مسئولان پلیس و اداره‌های آناتولی صحبت می‌کردم. می‌گفتند مظنونین ممکن است در طول سه روز، لام تا کام حرف نزنند و هیچ اعترافی هم نکنند ولی وقتی ناگهان یک زن را ببینند یا صدای گریهٔ یک بچه را بشنوند، ممکن است بزند زیر گریه و به همه چیز اعتراف کنند.



نوری بیگله جیلان/سفر به انتهای شب/مترجم: محمدرضا شیخی/از مجله ۲۴
عکس از: نوری بیگله جیلان

موسوی


ما همیشه یا جای دُرست بودیم در زمان غلط یا جای غلط بودیم در زمان دُرست و همیشه هم همدیگر را از دست داده بودیم.



پل استر / مون پلاس /مترجم: لیلا نصیری ها/نشر افق

موسوی


زندگی سخت‌ترین کارِ دنیا ست
به جای زندگی می‌شود خوابید
و خواب‌های عاشقانه دید.

سپیده جدیری/به آغوش دراز نی / نشر ناکجا

موسوی


هیچ کس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم، عشق سوم، این‌ها بی‌معنی است. فقط رفت و آمد است. افت و خیز است. معاشرت می‌کنند و اسمش را می‌گذارند عشق. 


رومن گاری/خداحافظ گاری کوپر/مترجم: سروش حبیبی/انتشارات نیلوفر

موسوی


دلواپسی نامحسوس است و ناگهانی ، و همراه با افسردگی و اندکی هم گنگی ...


|عاشق : مارگریت دوراس|

موسوی


و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی ومی روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن ... نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی. 
|شل سیلور استاین|