اسم ِ یک مُشت تارف تیکه پاره کردن و لبخندهای الکی زدن،
وانمود به خون گرم بودن و برخورد های صمیمانه ای که خیلی وختا
پشتش کلی تنفر خوابیده رو گذاشتن آداب اجتماعی
غم انگیزه اینکه واسه مرور حال ـایی که توو این چن ماه
تجربه کردی،مجبور باشی پیش نویساتو بخونی،نه منتشر شده ها رو- نه ؟سازدل
عجیبه امروز کارایی رو انجام میدیم ؛ که دیروز انکارش میکردیم
و حتی به انجام کارایی فک میکنیم که قبل تر ها ،
تصور انجامش هم ناراحتمون میکرد
و بسی مهم است اینکه
این مشترک مورد نظری که در دسترس مـــن نمی باشد
دقیقن در دسترس کـــــی میباشد الان پس ؟؟
دو تا از رفیقام هستن،در حد چار پایه ، پایه َن
ینی مثلن بگم میخوام برم سرقـت بانک،جلوتر از من راه میوفتن
چیزهایی هست که هر چه هم که نخواهیشان ببینی باز میآیند، باز سنگین و بیرحم میآیند و خود را روی تو میافکنند و گرد تو را میگیرند و توی چشم و جانت میروند و همهٔ وجودت را پر میکنند و آن را میربایند که دیگر تو نمیمانی، که دیگر تو نماندهای که آنها را بخواهی یا نخواهی. آنها تو را از خودت بیرون راندهاند و جایت را گرفتهاند و خود تو شدهاند. دیگر تو نیستی که درد را حس کنی. تو خود درد شدهای.
ابراهیم گلستان/آذر، ماه آخر پاییز/انتشارات بازتاب نگار
ممنون از سرکار خانم سازدل عزیز برای ادبیات و حافظه لطیفش
تمام جملاتی را که شما با ذکر منبع می خوانید اغلب تکه هایی ست از کتابهایی که دوست عزیزمان انها را خوانده ودر اینجا ذخیره میکند و به ما اجازه در اختیار دادن را داده است"حیفمان امد که از هنر و فروتنی و از خود گذشتگی ایشان" نگوییم...
بی نهایت از نگاه زیبایش و انتخابهای نادرش سپاسگذاریم...
هر کسی که ساختن ِ زندان انفرادی به کله ش زده، آدم جالبی بوده و خوب میدانسته با آدمها چطور بازی کند. یعنی درستتر آن است که بگویم میدانسته آدم بهترین دشمن ِ خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند. بهترین راه اینست که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دخل ِ خودش را بیاورد.
احمد غلامی/جیرجیرک/نشر چشمه
در واقع، در نور پرشکوه ریو، این اندیشه که ما به دیگران از لحظهٔ که نگاهمان به آنها میافتد آسیب میرسانیم، مرا گرفتار کرده بود. باید اعتراف کنم که رنج دادن به دیگران مدتها برای من مسئلهای بیاهمیت بود. آنچه در این زمینه فکر مرا روشن میکرد عشق بود. حالا دیگر تحمل این فکر را ندارم. از جهتی بهتر است آدم کسی را بکُشد تا اینکه رنجش بدهد. آنچه دیروز به وضوح برایم مسلم شد این است که میخواهم بمیرم.
آلبر کامو/دوم اوت ۱۹۴۹ /یادداشتها جلد چهارم / مترجم: خشایار دیهیمی/نشر ماهی
پسر جوانی کنار جاده ایستاده
و با اشاره؛ از اتوموبیلهایی که میگذرند
میخواهد سوارش کنند
اما کسی توقف نمیکند
صورت محزونی دارد و موهایش زیباست
مرا یاد تیاپا میاندازد
تیاپای عزیزم بزرگ خواهد شد
و روزی؛
تنهایی را احساس خواهد کرد.
امروز امیدی بزرگ روح مرا سرشار کرده
چه نامی می توان بر آن نهاد
ساده بگویم،
خوشبختی
و امید به این که ، نیل به سعادت
امکان پذیر است
امروز، پنجره ی اتاقم در بیمارستان غرق نور آفتاب است
و این، دلیل خوشبخت بودن من نیست
دلیل، پروردگار من است
در عشق چه امیدی مییابید؟
ل. ب: اگر عاشق باشم همهٔ امیدها را؛ و اگر نباشم هیچ.
من دیگر آنهایی را که دوست دارم نخواهم دید و مردن این است.
در طول خدمت سربازی ممکن بود سه ماه بگذرد و چشممان به یک زن نیفتد؛ ما وسط مردها زندگی میکردیم. وقتی زنی جوان میآمد توی زندگی ما، انگار معجزه شده بود. وقتی در نقطهای دور افتاده زنی زیبا میدیدیم، آن قدر روی ما تاثیر میگذاشت که افسرده میشدیم. البته این احساس، به خاطر تمایلات جنسی نبودانگار یک جورهایی خاطرهٔ همسر یا نامزد را زنده میکرد. در نگاه شخصیت قاتل، این احساس بر چیز دیگری دلالت دارد. در جریان نوشتن فیلمنامه، با مسئولان پلیس و ادارههای آناتولی صحبت میکردم. میگفتند مظنونین ممکن است در طول سه روز، لام تا کام حرف نزنند و هیچ اعترافی هم نکنند ولی وقتی ناگهان یک زن را ببینند یا صدای گریهٔ یک بچه را بشنوند، ممکن است بزند زیر گریه و به همه چیز اعتراف کنند.
نوری بیگله جیلان/سفر به انتهای شب/مترجم: محمدرضا شیخی/از مجله ۲۴
عکس از: نوری بیگله جیلان
ما همیشه یا جای دُرست بودیم در زمان غلط یا جای غلط بودیم در زمان دُرست و همیشه هم همدیگر را از دست داده بودیم.
پل استر / مون پلاس /مترجم: لیلا نصیری ها/نشر افق
زندگی سختترین کارِ دنیا ست
به جای زندگی میشود خوابید
و خوابهای عاشقانه دید.
سپیده جدیری/به آغوش دراز نی / نشر ناکجا
هیچ کس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم، عشق سوم، اینها بیمعنی است. فقط رفت و آمد است. افت و خیز است. معاشرت میکنند و اسمش را میگذارند عشق.
رومن گاری/خداحافظ گاری کوپر/مترجم: سروش حبیبی/انتشارات نیلوفر