پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

موسوی


روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم..
فکر کردم کاش می توانستم پیچ سرم را از گردنم جدا کنم. آنرا روی زمین بگذارم.. شوت محکمی به آن بزنم تا آنجا که ممکن است دور و دورتر برود ...
آنقدر دور که دیگر نتوان پیدایش کرد... اما من شوت زدن بلد نیستم..
حتمن سرم همان کنار می افتد!

|من او را دوست داشتم : آنا گاوالدا|

هوشیار


دوست داشتم /

یک / خانه داشته باشیم

یک حوض / تو خانومی کنی و من / آقایی کنم ... !




Photo: ‎دوست داشتم /

یک / خانه داشته باشیم 

یک حوض / تو خانومی کنی و من / آقایی کنم ... !

تو / هی ناز کنی ، من نئشگی بار بزنم 

همه ی این ها / را می نویسم/

همه ی این ها / را می دانی/ !

ولی چه فایده / تو آفتاب باشی و من آفتاب گردان /

وقتی / مردمک چشم مردم /

سُنّت ها را فراموش کرده /

از من نشنیده بگیر/

امّا مسئول / همه ی این جنایت ها /

موی سپید / استدلال های / منطقیست !

هزار و یک شب / هزار و یک بار / هزار و یک تار /

تار های / سفیدی که دل بسته اند / به

آفتاب / به احساسات یک/

آفتاب گردان !‎

هوشیار

اندوه عمیق نهفته در ترانه‏های شکسپیر و به طور کلی شعر غنایی آن‏ زمان از آنجاست که در آن روزها عشق همیشه با سیفلیس متداعی بود. هفتاد درصد مردم به آن مبتلا بودند.رنگ عمیق اندوه اشعار عاشقانه به همین دلیل بود. چون عاقبتش دیوانگی بود یا کوری و هیچ علاجی هم نداشت. بنابراین عشق چیزی بود فوق‏العاده مهم، درست مثل مسألۀ مرگ و زندگی. امروز در ادبیات مدرن اثری از عشق نمی‏بینید، اهمیت و رنگ تراژیک خود را از دست داده است چون حسابش از کوفت جدا شده است.


رومن گاری / خداحافظ گاری کوپر/ مترجم:سروش حبیبی / نشر نیلوفر/

هوشیار


چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تنِ کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟

آنا گاوالدا / من او را دوست داشتم. مترجم: الهام دارچینیان نشره قطره

هوشیار


خوب می‌دانم که گریه‌های بزرگی در انتظارم است. وقتی مادرم بمیرد من سخت گریه خواهم کرد. این را از همین حالا می‌دانم. یعنی سال هاست که می‌دانم. از یادآوری‌اش به وحشت می‌افتم اما هیچ روزی را بدون فکر کردن به آن نگذرانده‌ام. اگر طوبی- خواهرم- بمیرد من باز هم گریه خواهم کرد. به شدت. شانه‌های من از گریه بر گور او خواهند لرزید و من فکر خواهم کرد که دنیا به آخرین نقطه‌اش رسیده است. نرسیده است اما. هیچ مرگی دنیا را به آخرین نقطه‌اش نخواهد رساند.
ما را اما شاید برساند...


مصطفی مستور/ من گنجشک نیستم/ نشرمرکز/

هوشیار


زندگی چیزی است که برایت اتفاق می‌افتد٬ وقتی داری برای چیز دیگری برنامه می‌ریزی. 



سام شپارد/خواب خوب بهشت / مترجم: امیر مهدی حقیقت/نشر ماهی

هوشیار


شنیدنِ موسیقی را دوست می‌دارم اما تنها موسیقی‌ای که مطلق را بیان می‌کند. موسیقی‌ای که در آن حس می‌شود که کسی بهشت و دوزخ را تکان می‌دهد. من موسیقی را بی‌نهایت دوست می‌دارم، به‌ویژه از آن‌رو که به گمان‌ام چندان پای‌بندِ اخلاق نیست.


دمیان/هرمان هسه/ترجمه ی:محمد بقایی/انتشارات تهران

هوشیار


اگر با آن همه خلافی که انجام داده بودم موفق میشدم به بهشت بروم، آرزو داشتم فقط چند دقیقه جلسه خصوصی با پروردگار داشته باشم. دلم میخواست بگویم ببین، من میدانم منظور تو این بود که دنیا و همه چیز را خوب بیافرینی. اما چطور توانستی اجازه دهی همه چیز این گونه از دست تو خارج شود؟ چه طور توانستی روی نظریه اولیه خودت درباره بهشت ایستادگی کنی؟ زندگی همه آدمها به هم ریخته است!



زندگی اسرار آمیز زنبورها / نویسنده: سومانک کید /مترجم: صدیقه ابراهیمی

هوشیار


دوست ندارم با خمپاره بمیرم. با خمپاره که می‌میری، خیلی شانسی می‌میری. کسی تو را آدم حساب نمی‌کند. الله‌بختکی چیزی می‌اندازند، ممکن است بخورد به تو یا بخورد به شغال. دوست دارم تک‌تیرانداز بزندم. کسی که تو را می‌بیند، نشانه‌گیری می‌کند و راست می‌زند به تو. آن‌جا تو ارزش داری. تو را آدم حساب می‌کند.


مردی که گورش گم شد / حافظ خیاوی/نشر چشمه

هوشیار


داستانها هرگز به پایان نمیرسند، راوی ست که معمولا صدایش را در نقطه ی جذاب و هنرمندانه ای قطع میکند. کلا همه اش همین است.


نغمه ی غمگین/ جی. دی. سلینجر /ترجمه ی: امیر امجد و بابک تبرایی

هوشیار


نمی دانم / ..... !

حوالیِ کدامـــ سرزمین ســِـــیر می کنی ... !

تا آپاچی ها را برای محافظتت راهی کنم !

تا یک پر سفید بر سرم بگذارم ...شخصاً گُسیل شوم .... / و امنیّت را پیشاپیش / ... !

قدم های تو قربانی کنم ...!

نمی دانم ، نمی دانم کُجایی ... !

در آغوش کسی ...../ یا در فکرش .... !

که / ...!

هم چشم هایت را بسته ای و /....!

هم دل را / ...!

امّا من .../!

پشیمان / نیستم .... / از اینکه ...../... !

به خاطر تو /.....!

قبیله ام را ترک / ...کرده ام ...!

از اینکه ... / درد / را ... ترجیح داده ام ...! / به چُپُق .....!

نمی دانم .../!

آنطرف ها/.....! تکه چوبی هست یا نه ...!

ولی من ، .../ !

برای اینکه روزگارم را بفهمی ...!

غیر از /....!

جنگل های این سرزمین /....!

خودم را هم / به آتش / کشیده ام ....!



آری ... !

ما با دود علامت می دهیم ... !

رضایی


قطره‌های آسمان شوخی را کنار گذاشته‌اند. دارد باران می‌آید.


رضایی


این روز‌ها که جرات دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار...
بگذریم!

این روز‌ها

خیلی برای گریه دلم تنگ است.

رضایی


کاش می توانستم حرف بزنم.در آن لحظه مطمئن شدم آدمیزاد دو کار بلد نیست.یکی حرف زدن و یکی سکوت کردن.دستم اگر به میلان کوندرا می رسید هزار و یک شب وقت می گذاشتم تا متقاعدش کنم رمانی درباره ی سکوت بنویسد.درباره ی آن لحظاتی بنویسد که باید حرفی بزنی و تمام کائنات دست به دست هم می دهند تا نتوانی.لحظاتی که تو را وا می دارند دست به دامن میلان کوندرا شوی اگر کتاب هایش را خوانده باشی.

جوادی


خوشبختی چیز پیچیده ای نیست. می تواند روز آرامی باشد در کنار کسی که دوستش می داری. کمی ورزش. یک نهار دور همی. کمی پرسه در خیابان های شهر و بعد گشتی در طبیعت و آخر سر خسته و راضی برگشتن به خانه. خوشبختی چیز پیچیده ای لازم نیست که باشد.

***

امروز روز پرباری بود در کنار تو عشق ام!

جوادی


زنده گی گاهی از جایی شروع میشود , که یکی موهایش را بالای سرش جمع میکند... !

جوادی


به خاطر مردم است که می گویم

گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار،

دنیا

دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود

و مردم نمی دانند

چگونه می شود بی هیچ واژه ای

کسی را که این همه دور است

این همه دوست داشت ...

جوادی


باران
باشد یا نباشـــد
اینجا
یکــــریز می بارد
از در و دیوار
/.

جوادی


اتاق
برای فکر های دو نفره
زیادی کوچک است.
از خانه بیرون می زنم
از خواب هایم
ب زمستان می رسم؛
برف در مرز های من
.. باریدن می گیرد.

جوادی


بعضی عشق ها هست که با بالا بردن تاریخ شناسنامه عوض نمی شود..

بعضی عشق ها هم هست که همیشه هست ..

همونطور مثل روز اول..

مثل همان روز که زیر چشمی سر کلاس به هم نگاه می کردیم...!!