آن وقت که هر چه گرد انسان است پیوسته دوست را به یاد وی می آورد...
آن وقت که انسان در محیط آشنایی که با دوست به سر برده است٬ تنها می ماند.
/ ژان کریستف/ رومن رولان/ ترجمه ی م.ا. به آذین/
می اُفتد ...
چیزی که بخواهد بی اُفتد بالاخره می اُفتد ، می شکند ، خرد می شود .....
حالا تو هی دستهایت را بگیر در مسیرش که نَ اُفتد که نشکند که از بین نرود....
بعضی چیزها اصلا آمده اند که بی اُفتند، اصلا هیچ اتفاقی تا نَ اُفتاده خوب و بدش معلوم نمی شود ،
اول باید بی اُفتد ، اولش باید متلاشی شود .... این بایدها شرطِ لازم است ....
حرفهایم را خوب می فهمی
اگر کمی ریاضی ات خوب باشد ،
اگر برهان و قضیه و احتمال و هندسه و اعداد و جذر و رادیکال و لگاریتم و هزار کوفت ومرضِ دیگر ،
فقط ریاضی نباشند در زندگی ات ،
ریاضت باشند ....
شب برای ِ بچّه هاست ...
کابوس هایم
بوی عرق می دهند
بوی پای مانده در کفش
مدتهاست ایستاده ام
در صف
بانک،نان،عشق،سرویس دانشگاه،ویزا
صدایم بزن
می خواهم از این خواب
بــــــــــــــــــپـرم
حرفهای با کلاسم ته کشیده ٬ کتاب نخوانده ام و نمی خوانم بسکه خودم توی دره خودم تنها هستم٬ نه سارتری هست نه کامویی نه حتی تگزوپری ناآرامی که برایم داستانِ مهربان بگوید. حرفهای با کلاسم ته کشیده خیلی سال است که داستایوفسکی نخوانده ام و شاید دیگر حتی یادم نمی آید راسکولنیکوف چه شکلی بوده. قزاق پتراکف ولی سراغم می آید گاهی. با آن ماده گرگ نمی دانم اسمش چه بود روی شانه اش خیلی وقت است که خوابی ندیده ام و خیلی وقت است کسی به من نگفته عجب ذهن لطیفی دارید. فکر می کنم پایان آدم اینطور اتفاق می افتد. ذره ذره تکه تکه اش توی راه می ماند تا یک روزی می بیند از او چیزی باقی نمانده است. می دانید فکر می کنم توی این راه آدم به سمت هیچ ستاره ای هم نمی رود مثل کورها دست دست می زند توی تاریکی و سر هر پیچی یک تکه اش جا می ماند. بعد لخت از همه چیزش روی زمین می افتد و انبان حرفهایش مثل کرم در تن مرده تکه های آخر تنش را سق می زند. من الان آنجا هستم..برای آنهائی که از قدیم مرا می خوانند، پرده افتاده است و می دانند احوال نویسنده چقدر چرک است... هوای ِ دلش را داشته باشید شاید روزی بنویسد دوباره ! و گریزی نیست ناگزیر را .تنها همان جا خواهم نوشت برای مدتی شاید ...
ترکیب ِ " حرف زدن " خیلی متناسب شکل گرفته ... ،
بعضی ها حرف ِ شان را می زنند توی ِ گوش ِ آدم ...
روزها یی در زندگی هست ک احساس می کنم با خودم اختلاف دارم .. اختلافی خیلی عمیق .. ک با شکایت و این چیزها هم حل نمی شود و فقط یک حکم قصاص چاره ی کار است .. این اختلاف در هر چیزی حس می شود .. افکارم .. دوست داشتنی هام و حتی اختلاف سنی .. آره .. من باخودم اختلاف سنی زیادی دارم ..
من فقط یه سر سنگین دارم
آنقدر سنگین که باید دستش بگیری
دستش بگیری که تو را از توی خودش بیرون نریزد
ساعت اتاق خواب م بیست و سه دقیقه عقب ه .. ساعت مچی م هفده دقیقه جلو ئه .. نمی دونم ساعت گوشی م شش دقیقه عقب ه یا جلو ئه .. و این ها هیچ ربطی ب این نداره ک من آدم مقرراتی هستم ک عاشق نیس ت . . . . .