پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

سازدل


هستی ، و نبودن مرا نمی فهمی.

این است، مفهوم گسترده ی همه ی همیشه ها و هیچ وقت هایی که ردیف می کردی در کلام مهربان نافذت،که دیگر هم مهم نیست البته. دیگر مهم نیست که از سیم برق بالای سرت ، چند پرستو پر زدند و هیچ گاه بازنگشتند و باقی مانده ها برایشان آواز هجر سر دادند. 

معلمان دبستان را خدا بیامرزد. چه کار بیهوده ی بی مصرفی بود ، آموختن جمع و تفریق _به شیوه ی پرواز پرستوها_ به این جماعتی که درسهاشان را فقط در کتاب و دفتر پس می دهند!! 


*هیچ وقت کاری نمی کنم که "تو" ولم کنی

سازدل


اتفاقهایی در زندگیت پیش می اید که در لحظه فکر میکنی: حقت نیست

یا نباید سر تو می امد...یا پیش خود میگویی  :در حقت بد کرده اند.

 یا میگویی :من که داشتم زندگیم را میکردم...

می گذرد... قسمتهای جا افتاده ی پازل را کنار هم میگذاری

قسمتهایی را که در ان موقعیت ،به خاطر حساسیت اتفاق یا  ماجرای پیش امده

به اشتباه جا داده بودی ، درست سر جای خود قرار میدهی.

و چشمان دل و دیده ات را بهتر باز میکنی

بعد ان وقت متوجه میشوی که باید برایت پیش می امده ...چرا که خداوند تو را دوست داشته.

انقدر دوست داشته که نگذارد پایت را به اشتباه در راهی بگذاری که صلاحت نبوده

شاید به حرمت مادر بودنت....شاید به حرمت زن بودنت....

نمیدانم...هر چه که هست ، این را خوب میدانم بعضی وقتها ـ ندانستنها ،نبودنها

ندیدنها هزار رحمت دارد که تو ان را نمیبینی  ، مگر زمانی که تلنگری از دستان

مهربان خدایت به دلت بخورد.

...و بعد ارام میشوی...ارام ... چرا که میدانی هست....

هست کسی که هوایت را داشته باشد  حتی اگر تو حواست به بازیهای  تلخ

این روزگار باشد

آدم طبیعیست که یک چیزهایی یادش برود و هر سختی ای را برای خودش غول کند و برگردد به خدایش که "چرا این همه سختی !؟" و طبیعیست که وقتی در آرام خدا قرار گرفت ، احساس کند تازه دارد روند طبیعی زندگی طی می شود . بعد هم بگوید "خداوندا! ، جانِ ما(!)  ، دوباره کاری نکن که همه چیز به هم بخورد !! " 
و این همان انسانی است ، که قرآن مومن خطابش می کند !! که البته همان قرآن خوب می داند ، این انسان همیشه ناسپاس بوده و هست.... 
بگذریم . فقط به عنوان کوچکترین مومن ناسپاس ، یک وقتهایی دلم می خواهد برای خدا هم گریه کنم !



می دانستم تمام خواهد شد روزهای آشفته ام. همان روزهای گم شدن عشق در پستوهای تودرتوی زندگی ، که خدا نصیب گرگ بیابان نکند! بد دردی است....


کجایند "صم و بکم و عمیانی " که عشق را انکار می کنند ؟

* زندگی را در آرامش های حین و بعد طوفان (!) یافته ام.

سازدل


میگویند زندگی ادمی به دمی بند است و ...


نمیدانم چرا تنها این مصرع از شعر سعدی دائم در ذهنم تکرار میشود:

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود ...

وصف حال ( من) بود ان لحظه...ان لحظه ی شوم

ممنونم خدا...ممنونم ...ممنونم که من- سالم هستم و میخندم..

سازدل


تو به وضوح در همه چیز بی نهایتی! 

حتی در عَلَم کردن فعل یک استفهام انکاری ، که ....

"آیا خدا برای بنده ی خویش کافی نیست؟!"

سازدل


فکر کردم 

زیر این بید مجنون چه کار دارم 

که یک ساعت است اینجا نشسته ام و بلند نمی شوم؟!

فهمیدم، 

گویا دلم 

به تو فکر کردن را در این نقطه ی زمین،

بیشتر پسندیده است!!

سازدل


دوباره دست بر دامن غزل های حافظ شده ام  و باز همان صحبت همیشگی ، که 

"نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد! "...

به سراغش هم که نروی ، خودش به در خانه ات می آید. غزل هایش را می گویم! و باز تاکید می کند که نه، هنوز هم گمان نکن عزیز، که کسی یارای ورود به دل تو را داشته باشد! _مثل همیشه اش_.

نه ،هنوز هم کسی نیست، و بهتر. راستی از زتدگی این روزهایت چه خبر ؟

دست بر دلم مگذار حافظ،

که ...

"آخر به چه گویم هست، از خود خبرم چون نیست؟!"...


سازدل


اتاق را باید گرم تر کنم. نمی شود که اینطور یخ کرد! نمی شود که دستانم اینگونه بی رمق باشند و بی حس!

بالاخره باید کاری کنم! شاید خانه ام را در کوره بنا کردم. یا شاید رفتم جایی مثل نانوایی ، شاغل شدم!

هر کس هم که گفت دختر که شاطر نمی شود، راهنمایی اش می کنم به یک شب سرد!...

سازدل


عادت کرده ایم هر روز دوش بگیریم،

اما یادمان می رود که ذهن مان هم به دوش نیاز دارد.

گاهی با یک غزل حافظ می توان دوش ذهنی گرفت و خوابید؛

یک شعر از فروغ، تکه ای از بیهقی، صفحه ای از مزامیر، عبارتی از گراهام گرین،

جمله ای از شکسپیر، خطی از نیما...

، ولی غافلیم.

هوشیار


یقه‌ی آسمان را ول کن خدا که کاره‌ای نبود... ما از ما بودن ترسیدیم.

هوشیار


یک جمله ی کلیشه ای هست که هیچ وقت به ان ایمان نداشتم:

... و انها به خوبی و خوشی تا اخر عمر در کنار یکدیگر زندگی کردند.

هوشیار


سلامتی اونی که واسه رفتنش گریه کردیم

رفت واسه دوستاش تعریف کرد,خندیدن...!!! :|

هوشیار


مراقب باش که چه آرزویی میکنی

چون ممکنه برآورده بشه

رضا کیانیان

خانه ای روی آب

هوشیار


برای آنکه به طریق خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنیم که طریق دیگران نادرست است . کسی که چنین می پندارد ، به گامهای خود نیز ایمان ندارد .

هوشیار


لعنت به فرصت، که خدا هیچ وقت آن را برای داشتنت به من نداد...

"محمدصادق رزمی"

هوشیار


  وسط  ِ  این  هق هق های  ِ  لعنتی ...

                    یک لعنتی تری  باید  باشد  که  آدم  او  را  به نام  ِ کوچک  صدا  کند  ...

                                         .

                                         .

                                         .

                    که  نیست  انگار ...

          

هوشیار


نمی توانیم بدون اینکه مشعل خودمان را روشن کنیم  مسیر شخصی دیگر را روشن نماییم.



هوشیار


میدانم که چه روزگاری داری
حقیقت را از ما
پنهان کرده اند
اما یک چیز را
فقط یک چیز را
نمی توانندکتمان کنند
حدس میزنی که چیست ؟
دروغ ؟
بله ، دروغ را
دوستی هامان را
و عشق هامان را نیز
نمی توانند کش بروند .
« خسرو گلسرخی »

هوشیار


رنـگـــ  از روی تـو پـریــــــد

مسـتی از ســـــر مـن ،

صفـحـــــه ی دوم شــناسنـامــه ام رسـمـی شــد

نـرسـیــــده به مـهــــر رای هــای نـداده ،

ایـن بـهـــانـه هـم تـزئـینــــی اسـتـــــ

مـن ، تـو بـــــوده ام از پـیـشـتــــــر هـا ،

حــالا حــرفـــــم بــه جـهـنــــــم

خـــودم کـه قـضــــــا نـشـــــده ام

هـنـــــوز هـم از مـتـــــرو دربـســـت مـی گـیـــــرم بـرای

                                 فــــــــردوس

هوشیار


دلم می خواست پاهایم در کفش های زنانه ی آن دوران ، لق نزند ، مثل آدم راه بروم،
نمی شد!
دلم می خواست لباس تور دار خواهر بزرگ ترم اندازه ام شود،
نمی شد!
دلم می خواست سوادم به فرمول های آلفا و بتا دار و توابع سینوسی توی کتاب های دختر خاله هایم قد بدهد،
نمی داد!
دلم می خواست وسط جر و بحث های آدمها قدی علم کنم ، صدایم را بشنوند ،
نمی شد!

دلم نمی خواست بابا بگوید بیا روی پاهایم بنشین،

می گفت!


راستی، من چند وقت است روی پاهای بابا

ننشته ام؟

هوشیار


ناراحت کردنم، استعداد می خواهد. هر کسی اصولا آنقدر ارزش و اهمیت ندارد، که به خاطرش داغ کنم!

اگرهم روزی داشته، دیگر ندارد. آدم ها که وحی منزل نیستند؟!

بروید مردم، خدا روزیتان را جای دیگر حواله کند!