عادت کرده ایم هر روز دوش بگیریم،
اما یادمان می رود که ذهن مان هم به دوش نیاز دارد.
گاهی با یک غزل حافظ می توان دوش ذهنی گرفت و خوابید؛
یک شعر از فروغ، تکه ای از بیهقی، صفحه ای از مزامیر، عبارتی از گراهام گرین،
جمله ای از شکسپیر، خطی از نیما...
بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جملهی شما گرم است
بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است...
بی نهایت دوستون دارمامروز حرکت کردم"سال تحویل امام رضام"از من خداحافظ...
سال نوتان هم مثل همیشه سبز و پراز عشق
حرفهای با کلاسم ته کشیده ٬ کتاب نخوانده ام و نمی خوانم بسکه خودم توی دره خودم تنها هستم٬ نه سارتری هست نه کامویی نه حتی تگزوپری ناآرامی که برایم داستانِ مهربان بگوید. حرفهای با کلاسم ته کشیده خیلی سال است که داستایوفسکی نخوانده ام و شاید دیگر حتی یادم نمی آید راسکولنیکوف چه شکلی بوده. قزاق پتراکف ولی سراغم می آید گاهی. با آن ماده گرگ نمی دانم اسمش چه بود روی شانه اش خیلی وقت است که خوابی ندیده ام و خیلی وقت است کسی به من نگفته عجب ذهن لطیفی دارید. فکر می کنم پایان آدم اینطور اتفاق می افتد. ذره ذره تکه تکه اش توی راه می ماند تا یک روزی می بیند از او چیزی باقی نمانده است. می دانید فکر می کنم توی این راه آدم به سمت هیچ ستاره ای هم نمی رود مثل کورها دست دست می زند توی تاریکی و سر هر پیچی یک تکه اش جا می ماند. بعد لخت از همه چیزش روی زمین می افتد و انبان حرفهایش مثل کرم در تن مرده تکه های آخر تنش را سق می زند. من الان آنجا هستم..برای آنهائی که از قدیم مرا می خوانند، پرده افتاده است و می دانند احوال نویسنده چقدر چرک است... هوای ِ دلش را داشته باشید شاید روزی بنویسد دوباره ! و گریزی نیست ناگزیر را .تنها همان جا خواهم نوشت برای مدتی شاید ...
امروز،"میم" خود کشی کرد،با سی قرص آرامبخش آسیاب شده..میم نمرد،برای میم غصه می خورم برای خوبی هایش برای محبت هایش، برای نفهمی هایش،برای حماقتش،برای اینکه همیشه یک قدمی خوشبختی که میرسد می ایستد،برای اینکه هیچ وقت خورشید برایش طلوع نمی کند او فقط می داند که یک اتفاق هایی بیرون می افتد که روز می شود و شب می شود...غصه می خورم برای میم بیست و 5ساله،میم تنهای موفق خوب احمق
پانوشت : من شادم با تمام درد هایم٬سالاد فصل درست کرده ام برای مامان بابا امشب و از چهار پایه بالارفته ام و پرده های اتاقم را وصل کرده ام و با بلند بلند آواز خوانده ام..و رویاهه را چرخانده ام..
چرا میم می خواست بمیرد؟ غصه ام می گیرد وپستم اینجوری بنفش آبی می شود
پاک می کنم تمام 24 ایمیلی که راجع به " سپاه کمبوجیه در مصر" به به و چه چه اش و امضا کنید آمده است حوصله افتخار کردنم سر می رود از جاماندن امروز به عشق فردا و از حسرت دیروز
Turn turnکریس دی برگ را تند تند بلند بلند می خوانم و می گذارم سوز یخ کرده برف های دامنه زاگرس بهم بگوید :بهانه نیار ..تو خوب بلدی توی این دنیا زنده گی نکنی
می خندم
وماه و ستاره می کشم ،رد پا و آدمک های شاد روی برگ اول بیانیه ها فرم عضویت کمپین ها تست های تافل و جزوه های ارشد
و ضرب پا می گیرم بی هوا با ریتم بارون
با من بخند
تا دیرمان نشده
چارلز بوکفسکی
نظام اموزشی مان یادمان داده
که همه مان می توانیم
بزرگ ترین برنده باشیم
ولی چیزی راجع به فلک زده ها
یا آن ها که خودکشی می کنند
به ما نگفت
یا از وحشت انسانی که در جایی
درد می کشد
و تنها
بی عشق
بی همکلام
باور کنید که آدم ها بیشتر از یک جان دارند...چون من هر چه حساب می کنم درست از آب در نمی آید
می خواستم بنویسم : " اگر کویر را ندیده اید اگر اینقدر وقت نداشته اید که خووب ِ خوب پلک زدن بچه شتر هار اتماشا کنید و لیز خوردن مارمولک ها را روی ماسه ها و جنگ سوسک ها راببینید یا صدای آواز پرنده های کویری را نشنیده اید نصف عمرتان بر فناست"
می خواستم این ها را بنویسم اما یک دفعه سر از دامنه های زاگرس در آوردم این غیبت تقریبا طولانی هم تقصیر همان است..تقصیر همان کوههایی که برف داشتند تقصیر کله شقی هایم است.تقصیر دشت های سبز زاگرس است تقصیر بزغاله های کوچولویی است که هوش از سر آدم می برند، تقصیر سینه سرخ ها است ،تقصیر جنگل های بلوط است ،تقصیر صبح های مه آلود و رگبارهاییست که نمی شد از شان گذشت، نمی شد خیس نشد نمی شد نچرخید ٬نمی شد ندوید...و نمی شد گلود درد نگرفت و سرما نخورد...
ومن حالا اینجا نشسته ام و فکر می کنم که کل عمر آدم بر فنا ست اگر زیر این باران خیس نشده باشد اگر پاهایش را نکوبیده باشد زمین که من همین جا می مانم و اگر پونه نچیده باشد و دنبال راکون ها و سنجاب ها توی سوراخ درخت ها نگشته باشد.باورتان بشود یا نه همین قدر که اینجا مگس می بینیم آنجا کفشدوزک بود همین قدر که اینجا گنجشک هست... آنجا قناری
من بر گشته ام و آنجا برای همه تان دعا کرده ام برای همه مان که همه صخره هایمان در خت بدهد و پر از جنگل بلوط بشود
من از زبان خودم
نوشتن یک داستان همانقدر برایَم غریب و خوشایَند است که تولد یکی مانده به اخرین فرزند برای مادری 23 ساله.صدوشصت و دو سانتی متر قد دارم و چهل و نه کیلواَم.
پدرم همیشه دوست داشته بشوم انسانی که هم خوب حرف می زند و هم حرف های خوبی می زند، اما من شدم یک روانشناس که آخرش هم نمی شود فهمید دکتریم،مهندسیم یا چی اصلا ؟!!!درسی که خوانده ام مربوط به همه ادمها است و قلمی که می زنم برای یکنفر و این دو چه ربطی می تواند به هم داشته باشد، من یکی مانده ام !!!
خواندن داستانهای کوتاه، گاهی اوقات غزل، همیشه شعرهای کوتاه و دیدن فیلمهای ایرانی
حالم را خوب می کند.ازباران، پفک نمکی، تنهایی، خسروشکیبایی، شهاب حسینی؛ تدریس،رانندگی، پائیز، ویراستاری، قدم زدن،کارتن پسر شجاع، خوزه مورینیو، مجریگری، قیصرامین پور، تماشای تئاتر، شب بیدار بودن،ساعت مچی، و نوشتن لذت می برم.
تنها مقطعی که دوست دارم یک بار دیگر تجربه اش کنم، سالهای قبل از دانشگاه است، مخصوصا پیش دانشگاهی. چون زندگی من از بعد از ورودم به دانشگاه به دونیم تقسیم شد که نیمه ی دومش را خیلی دوست ندارم، شاید حتی اصلا!
من
شیرازی هستم .رشته ام رادروغ چرا، فقط به عشق تدریس انتخاب کرده ام. اگر مطمئن بودم برای همه ی رشته ها کار پیدا می شود، بدون شک یا فلسفه می خواندم یا ادبیات یا هنر حتی.
فیلمهای هامون (داریوش مهرجویی)، یه حبه قند (رضا میرکریمی)، آژانس شیشهای (ابراهیم حاتمی کیا)، اسب حیوان نجیبیست (عبدالرضا کاهانی)، تنها دوبار زندگی می کنیم (بهنام
بهزادی)، مادر (علی حاتمی)، جدائی نادر از سیمین (اصغر فرهادی)، طلا و مس (همایون اسعدیان)، اینجا بدون من (بهرام توکلی) و مخصوصا پرسه در مِه (بهرام توکلی) را دوست دارم.
تا جائی که خودم حق قضاوت کردن دارم، تعداد آدمهایی که دوستم دارند و با آنها رفیقم، از دشمنانم بیشتر است و خیلی هم از کسی بدم نمی آید تا جایی که یادم می آید، همیشه
کتابخوار بودم، آن هم از نوع ماژور! کتاب، از زندگی من جدائی ناپذیر بوده همیشه ، و همین حالا هم هست!همیشه یادم هست که در تمام اسباب کِشی هایی دوسه کارتُنی بوده که رویش با ماژیکی بصورت کمرنگ نوشته شده باشد کتاب! هیچکس به اندازی من نمی تواند از احساس خستگیِ حمل یک کارتُن کتاب حدودا ده تا بیست کیلویی بگوید، آن هم تا پنج طبقه!
اینها را گفتم تا بگویم یادم افتاد همین چندوقت پیش مطلبی می خواندم مِن باب مقایسه ی آدمها با کتاب و اینکه مثلا بعضی از آدمها ارزش چندین بار خواندن را دارند و بعضی حتی ارزش نگاه کردن هم ندارند، بعضی آنقدرمحبوبند که به چاپ دوم و سوم می رسند و برخی هم نه، برخی مثلا جلد زرکوب دارند بعضی جلدهای معمولی و از این جور حرفها!
راستش خوشم آمد از آن نوشته، و حالا در آستانه ی بیست وچهار سالگی بیشتر دارم به این فکر میکنم که اگر کتاب بودم، دوست داشتم چگونه کتابی باشم؟! به نتایجی هم رسیده ام، دوست داشتم کتابی باشم با جملات کوتاه و پرنغز،البته پر از امید و رستگاری و اینکه دلم می خواست خواننده پس از اتمام کتاب و بستن آن، تا مدتها ذهنش درگیر کلمات و نوشته های من باشد!
راستی تو اگر کتاب بودی، دوست داشتی چگونه کتابی باشی؟!
من
طرفدار کتابهای دنیایی که من می بینم (آلبرت انیشتین)، دنیای سوفی(یوستین گوردور)، شازده
کوچولو(آنتوان اگزوپری) ،طوفان دیگری در راه است (سیدمهدی شجاعی)، ارمیا (رضا
امیرخانی)، نامه هایی به آنا (حسین پناهی)؛روی ماه خداوند را ببوس(مصطفی مستور)تمام کتابهای پائولو کوئیلو و یک عاشقانه ی آرام (نادر ابراهیمی) وآثار زیبای آلبرکامو مثل بیگانه، سقوط، آدمِ اول،و... هستم.
خواندن شعرهای خارجی
رمان های نوجوان ِ خارجی
تماشای فیلم ها و انیمیشن های خارجی حالم را خوب می کند
و همین خارجی بودن همه ی آن چیزی که حالم را خوب می کنند
نگرانم می کند...
الـــهی کَیـفَ اَدعـوکَ و اَنـَـا اَنـَـا
خدایا چگونه تو را بخوانم و حال آنکه من ، منم
و کَیفَ اَقطَعُ رَجائی مِنکَ و اَنتَ اَنتَ
و چگونه امیدم را از تو قطع کنم و حال آنکه تو ، توئی
ترسیده ام ...
مثل ِ کودکی که گم شده ... ،
کاش کسی بیاید مرا در آغوش بگیرد و بگوید :
نترس پیدا می شوی ...
نترس پیدا می شوی ...