من تا به حال از معجزه ی دستانت چیزی نگفته ام،بانو
دست هایی که خالی رو به آسمون می شود و
پر باز می گردد...
از همه ی ادمهای بدی که در زندگیم بوده اند سپاسگزارم- انها دقیقا به من نشان دادند که چه کسی نمیخواهم باشم.
آیه ایست عظیم ، و منتی عظیم تر ! : برای تو کسی را بیافرینند ، که در او بیارامی ...
بیا زندگی را از اینجا شروع کنیم . از همین رحمتی که آیه آیه بر ما می بارد ، و بیا ما همانهایی باشیم ، که تفکر می کنند !
به تو که ازآن منی و برای من ، آرامی ...
به تو ، نخستین سلام ! و نخستین ایمان، و نخستین کلام : که این حجاب حالایمان ، چقدر شیرین است ؟...
*وَمِنْ
آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا
إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِی ذَلِکَ
لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ . / روم 21.
این صدای اهنگ را عمیقا حس می کنم !
و احساس می کنم کسی دارد برای من می نوازد و من غرق می شوم در میان حرفهای خودم .
باز می گردم به زمان ، به گذشته ، به روزهایی که گشته اند و به اینجا رسیده اند، به سنی که علیرغم میلم بالا می رود و خوب هم می رود ، به جوانی ای که می گذرد و معلوم نیست دو روز بعدش چه گونه (!) باشد ، به لحنی که عوض شده است ، به علایقی که تغییر کرده اند، به ذهنیتی که مثبت تر است (!) ، به آرامشی که برگشته است به روزهای دو - سه سال پیش، به خودی که انگار پیدا شده است، به نگاههایی که مدت هاست آزار دهنده اند اما هر روز بی اهمیت تر از روز قبل، به آدمهایی که احساس می کنم تلاششان بر حرف زدن است اما جز آواسازی های بیهوده کاری ازشان برنمی آید ،
و حتی به دست خطی که انگار کج و کوله تر شده است!!
چه کنم؟! می گویند به بغضت بگو ، نگیرد. برایت بد است
چه کنم! اینها هم این وسطه ، شورش کردنشان گرفته! و من ، نه حریف دو چشم می شوم ، و نه حریف ناحیه ای در گلو، که هی راه و بی راه نگیرد...
خداکند که هیچ فردایی ، شبیه هیچ امروز و دیروزی نباشد.
خداکند که نشانه های زمان، همیشه خوب حرف بزنند!!
هستی ، و نبودن مرا نمی فهمی.
این است، مفهوم گسترده ی همه ی همیشه ها و هیچ وقت هایی که ردیف می کردی در کلام مهربان نافذت،که دیگر هم مهم نیست البته. دیگر مهم نیست که از سیم برق بالای سرت ، چند پرستو پر زدند و هیچ گاه بازنگشتند و باقی مانده ها برایشان آواز هجر سر دادند.
معلمان دبستان را خدا بیامرزد. چه کار بیهوده ی بی مصرفی بود ، آموختن جمع و تفریق _به شیوه ی پرواز پرستوها_ به این جماعتی که درسهاشان را فقط در کتاب و دفتر پس می دهند!!
اتفاقهایی در زندگیت پیش می اید که در لحظه فکر میکنی: حقت نیست
یا نباید سر تو می امد...یا پیش خود میگویی :در حقت بد کرده اند.
یا میگویی :من که داشتم زندگیم را میکردم...
می گذرد... قسمتهای جا افتاده ی پازل را کنار هم میگذاری
قسمتهایی را که در ان موقعیت ،به خاطر حساسیت اتفاق یا ماجرای پیش امده
به اشتباه جا داده بودی ، درست سر جای خود قرار میدهی.
و چشمان دل و دیده ات را بهتر باز میکنی
بعد ان وقت متوجه میشوی که باید برایت پیش می امده ...چرا که خداوند تو را دوست داشته.
انقدر دوست داشته که نگذارد پایت را به اشتباه در راهی بگذاری که صلاحت نبوده
شاید به حرمت مادر بودنت....شاید به حرمت زن بودنت....
نمیدانم...هر چه که هست ، این را خوب میدانم بعضی وقتها ـ ندانستنها ،نبودنها
ندیدنها هزار رحمت دارد که تو ان را نمیبینی ، مگر زمانی که تلنگری از دستان
مهربان خدایت به دلت بخورد.
...و بعد ارام میشوی...ارام ... چرا که میدانی هست....
هست کسی که هوایت را داشته باشد حتی اگر تو حواست به بازیهای تلخ
این روزگار باشد
آدم طبیعیست که یک چیزهایی
یادش برود و هر سختی ای را برای خودش غول کند و برگردد به خدایش که "چرا
این همه سختی !؟" و طبیعیست که وقتی در آرام خدا قرار گرفت ، احساس کند
تازه دارد روند طبیعی زندگی طی می شود . بعد هم بگوید "خداوندا! ، جانِ
ما(!) ، دوباره کاری نکن که همه چیز به هم بخورد !! "
و این همان انسانی است ، که قرآن مومن خطابش می کند !! که البته همان قرآن خوب می داند ، این انسان همیشه ناسپاس بوده و هست....
بگذریم . فقط به عنوان کوچکترین مومن ناسپاس ، یک وقتهایی دلم می خواهد برای خدا هم گریه کنم !
می دانستم تمام خواهد شد روزهای آشفته ام. همان روزهای گم شدن عشق در پستوهای تودرتوی زندگی ، که خدا نصیب گرگ بیابان نکند! بد دردی است....
کجایند "صم و بکم و عمیانی " که عشق را انکار می کنند ؟
* زندگی را در آرامش های حین و بعد طوفان (!) یافته ام.
میگویند زندگی ادمی به دمی بند است و ...
نمیدانم چرا تنها این مصرع از شعر سعدی دائم در ذهنم تکرار میشود:
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود ...
وصف حال ( من) بود ان لحظه...ان لحظه ی شوم
ممنونم خدا...ممنونم ...ممنونم که من- سالم هستم و میخندم..
تو به وضوح در همه چیز بی نهایتی!
حتی در عَلَم کردن فعل یک استفهام انکاری ، که ....
"آیا خدا برای بنده ی خویش کافی نیست؟!"
فکر کردم
زیر این بید مجنون چه کار دارم
که یک ساعت است اینجا نشسته ام و بلند نمی شوم؟!
فهمیدم،
گویا دلم
به تو فکر کردن را در این نقطه ی زمین،
بیشتر پسندیده است!!
دوباره دست بر دامن غزل های حافظ شده ام و باز همان صحبت همیشگی ، که
"نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد! "...
به سراغش هم که نروی ، خودش به در خانه ات می آید. غزل هایش را می گویم! و باز تاکید می کند که نه، هنوز هم گمان نکن عزیز، که کسی یارای ورود به دل تو را داشته باشد! _مثل همیشه اش_.
نه ،هنوز هم کسی نیست، و بهتر. راستی از زتدگی این روزهایت چه خبر ؟
دست بر دلم مگذار حافظ،
که ...
"آخر به چه گویم هست، از خود خبرم چون نیست؟!"...
اتاق را باید گرم تر کنم. نمی شود که اینطور یخ کرد! نمی شود که دستانم اینگونه بی رمق باشند و بی حس!
بالاخره باید کاری کنم! شاید خانه ام را در کوره بنا کردم. یا شاید رفتم جایی مثل نانوایی ، شاغل شدم!
هر کس هم که گفت دختر که شاطر نمی شود، راهنمایی اش می کنم به یک شب سرد!...
عادت کرده ایم هر روز دوش بگیریم،
اما یادمان می رود که ذهن مان هم به دوش نیاز دارد.
گاهی با یک غزل حافظ می توان دوش ذهنی گرفت و خوابید؛
یک شعر از فروغ، تکه ای از بیهقی، صفحه ای از مزامیر، عبارتی از گراهام گرین،
جمله ای از شکسپیر، خطی از نیما...