پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

زارع


میخـــواهم آن سیــــبِ قرمزِ بالـــای درخــــــت باشـــــَم


در دورتـــــرین نُـــقطه


... دقت کن!!!


رسیدن بـــــه مَــــن آسان نیـــــست


اگر هِـــمـَتـَش را نـَـــداری


آسیــــبی به درخت نــــزن


بـــــه همان سیــــب های کِرم خورده ی روی زمــــــین قانـــــــــــــع بــاش

زارع


از دست می روند ..!


همه ی آن چیز ها که .....


سخت سخت ... به دست آمدند

زارع


تنهائی  تقدیر  نیست ... ،

                                تصمیم  است ...

 

زارع


حالا که "عشق" اینهمه  ارزان است؛
باید آن را احتکار کرد،،
باشد که روزی گران شود...

نامی


نیایی هم

بهار می‌آید.

حفظِ آبرو کُن؛ بیا !

نامی


کرم زشت و تنها بود ، پیله بست ، پروانه شد !
زیبا شد و رفت !
آری حکایت توست با من اوج گرفتی ، شدی مال دیگری

نامی


پر می کشــی و وای بـه حـال پـرنده ای کز پشــت میـله هــای قفـس عـاشقــت شـده

 اســت...

نامی


آدم ها
با شال و کلاه
آدم ها
با پالتو
هیچکس مثل من
زمستان را به خودش راه نداد

نامی

هیچی بدتر از این نیست که آدم هایی رو دوست داشته باشی که مال دیگران اند!... احساس کسی رو دارم که یه گله گرگ گرسنه جلوشه و یه دره ی عمیق پشتِ پاش!... پریدن خودکشی ِ محضه اما منطقی ترین و ناگزیرترین تصمیمه!... یا باید وایستاد و ذره ذره و تیکه تیکه شد و مُرد، یا باید یک باره چشم هارو بست و پرید و مُرد!

 

"مهدیه لطیفی"

رضایی


بیا به هم دروغ بگوییم!

 

من بگویم: بهار شده

تو باور کنی

رضایی


معجزه خبر نمی کند ، با احتیاط ناامید شوید

رضایی


من
کاناپه‌ای پوسیده
در باران ...
تو
سربازی دورافتاده
با گلوله‌ای در پهلو ...
چقدر دیر
همدیگر را پیدا کردیم

رضایی


عقیده بعضی انسانها بر مبنای عقده اشان شکل می گیرد . . .

رضایی


گیرم که باخته ام ! اما کسی جرات ندارد به من دست بزند یا از صفحه بازی بیرونم بیاندازد،
شوخی نیست من شاه شطرنجم،
تخریب میکنم آنچه را که نمیتوانم باب میلم بسازم
آرزو طلب نمیکنم ، آرزو می سازم ...
لزومی ندارد من همانی باشم که تو فکر می کنی...
من همانی ام که تو حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی ،
لبخند می زنم و او فکر می کند بازی را برده ،هرگز نمی فهمد با هر کسی رقابت نمی کنم ،
زانو نمی زنم حتی اگر سقف آسمان ، کوتاهتر از قد من باشد ، زانو نمی زنم حتی اگر تمام مردم دنیا روی زانوهایشان راه بروند ، من زانو نمی زنم ...
درگیــــــــــــــــر من نشو ، همـــین.

رضایی


خدای من؛ خدای نام های بزرگ، خدای پدیدآورنده ی بهشت است؛ حال بگذار تا دلشان می خواهند بگویند خدا جهنم را آفرید.

کشتکار


دلت تنگ یک نفر که باشد
تمام تلاشت را هم که بکنی تا خوش بگذرد
و لحظه ای فراموشش کنی فایده ندارد...
تو دلت تنگ است...
دلت برای همان یک نفر تنگ است...
تا نیاید...
تا نباشد...
تو هنوز دلتنگی !!!

کشتکار


کارگر خسته ای سکه ای از جیب کت کهنه اش درآورد تا صدقه دهد ، ناگهان

جمله ای روی صندوق دید و منصرف شد ،... صدقه عمر را زیاد می کند .

کشتکار


من بازنشسته شدم

و نمیدانم چرا عشق بو ندارد...

اصلا ندارد!

و به این نتیجه میرسم

که بوئی که مرا به فصلی از عمر

/به جوانی/

به شیدائی و شوریدگی میداشت

بوی همان فصل / بوی جوانی بود....

و حالا  در به در   سر اندر پی همان بو

همان که تا به انسوی حصاران دیارم کشاند   هستم

اما دریغ و درد که از ان نغمه ها خبری نیست.....

گوشم به حسرت سمع ترانه های عشق

در به روی هر صدائی بست.....

و من نشسته ام و مشق حسرتهای خود را  رج میزنم....

من بازنشسته ام