ادای آدم های حرفه ای و کار بلد را در می آورم و کار های عقب مانده را با حرص خاصی انجام می دهم... حالم که خراب می شود نمی دانم چرا خراب شده و چه چیزی بهترش می کند.
بعد تلاش می کنم در شرح حالم یک جمله بنویسم تا آرام شود... هی می نویسم و هی همانی که باید نمی شود و پاکش می کنم.
حالم که خراب می شود باید همین طوری بماند تا بهتر شود...
پرسید: چقدر
دوستم میداری؟
گفتم: این عاشق دلخسته به اندازهء شنهای بیابان ای دوست
دوستت میدارد
سالها میگذرد
رفته بی هیچ خداحافظی از پیش من و میگویند
رفته تا بشمارد!
از تحمل که گذشتم به تحمل خوردم
دردم این بود که از یار خودی گل خوردم
حرفی از عقل بد اندیش به یک مست زدند
باختم! آخر بازی همگی دست زدند.. .
همسفر
در این راه طولانی که ما بیخبریم
و چون باد
میگذرد
بگذار خرده اختلافهایمان با هم باقی بماند
خواهش میکنم ! مخواه که
یکی شویم ، مطلقا
مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را ، به همان شدت دوست
داشته باشم
و هر چه من دوست دارم ، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز
باشد
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم
یک ساز را ، یک کتاب را ، یک طعم را
، یک رنگ را
و یک شیوه نگاه کردن را
عشق ، از خودخواهیها و خودپرستیها گذشتن است
اما
این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست
من از عشق زمینی حرف میزنم
که ارزش آن در " حضور " است نه
در محو و نابود شدن یکی در دیگری
بیا بحث کنیم
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم
بیا کلنجار برویم
اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی
زندگیمان را
در بسیاری زمینهها تا آنجا که حس میکنیم دوگانگی ، شور و
حال
و زندگی میبخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ ، حفظ کنیم
من و تو حق داریم
در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم
بسیاری از نظرات و عقاید هم را
نپذیریم
بیآنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم
عزیز من بیا متفاوت
باشیم .
ستمال های مرطوب، تسکین دهنده ی دردهای بزرگ نیستند
اینک دستی ست که با تمام قدرت مرا به سوی ایمان به تقدیر می راند
اینک، سرنوشت، همان سرافرازی ازلی خویش را پایدار می بیند
شاید، شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم...نمی دانم...
من که از درون دیوار های مشبک، شب را دیده ام
و من که روح را چون بلور بر سنگترین سنگ های ستم کوبیده ام
من که به فرسایش واژه ها خو کرده ام
و من – باز آفریننده ی اندوه
هرگز ستایشگر فروتن یک تقدیر نخواهم بود
و هرگز تسلیم شدگی را تعلیم نخواهم داد
زیرا نه من ماندنی هستم نه تو، هلیا!
آنچه ماندنی ست ورای من و توست..
"زنده یاد نادر ابراهیمی"
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید ، هرچند راه سخت و ناهموار باشد.
و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید ، هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.
و هر زمان عشق با شما سخن گوید او را باور کنید ، هرچند او رویاهای شما را
چون باد مغرب درهم کوبد و باغ شما را خزان کند. زیرا عشق چنانکه شما را تاج
بر سر مینهد به صلیب نیز میکشد.
و چنانکه شما را میرویاند شاخ و برگ شما را هرس میکند
و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا میرود و ظریفترین شاخه های شما را که در آفتاب می رقصند نوازش میکند.
همچنین تا عمیقترین ریشههای شما پایین میرود و آنها را که به زمین چسبیدهاند تکان میدهد.
عشق شما را چون خوشههای گندم دسته میکند.
آنگاه شما را به خرمن کوب از پرده خوشه بیرون میآرود.
و سپس به غربال باد دانه را از کاه میرهاند.
و به گردش آسیاب می سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید.
سپس شما را خمیر میکند تا نرم و انعطاف پذیر شوید ، و بعد از آن شما را بر
آتش مقدس مینهد تا برای ضیافت مقدس خداوند نان مقدس شوید.
عشق با شما چنین رفتار میکند تا به اسرار قلب خود معرفت یابید و بدین معرفت با قلب زندگی پیوند کنید و جزیی از آن شوید.
صبح تو را در فروشگاه دیدم
هلو و زردآلو سوا میکردی
گفتی برای یک مهمان است.
تمام روز
در انتظار زنگ تلفن بودم ..
" گئورگ تومانیان "
ترجمه: واهه آرمن
مثل یک ملکه با تو رفتار میکنند
می گذارند تمام موجودیت شان را فتح کنی
می گذارند از شرق تا غربِ قلب هایشان را تسخیر کنی
میگذارند سرت را بالا بگیری
و هر وقت دلت کشید با نگاهت نوازششان کنی
تاریخ را از روزِ اتفاقِ احساس زنانـ....گی تو میزنند
مثلِ یک ملکه ، ملکه ی ذهنشان میشوی
بعد یکدفعه انقلاب میکنند
و با گیوتین هایشان
رویِ هر چه شورشی فرانسوی ست سفید میکنند
سلطان قلب هیچ کس نباش
این دروازهها همه به دروغ باز میشوند ..
" نیکی فیروزکوهی "
همیشه آخرین سطر برایش مینوشتم
" روزی بیا که برایِ آمدن دیر نشده باشد "
می نوشتم
" روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم ، که هنوز دوستم داشته باشی "
می نوشتم
در نبودنت به تمام ذرات زندگی کافر شده ام
جز ایمانِ به بازگشتِ تو
امروز برایِ شما مینویسم
یقینا آمده است
ولی روزی که من از هراسِ دیوار ها
خانه را که نه
خودم را ترک کرده بودم ..
" نیکی فیروزکوهی "
پیشانی ات را در بوسه های من بکار
خودت را در آغـــــــــوش من سرمایه بگذار..
به درک که
سیاه سفید چشم های این شهر
حـــــــــــول آغوش تنگ ما می چرخد..
که این عشق آنقدر
در من به سن تکلیف رسیده است
که می توانم
تو روی شهر به ایستم
و از حقانیت احساسی که در تو دارم، دفاع کنم..
دامن گیر رویای تو می شوم و
سرسنگین نگاه بیگانه یک شــهر..
به عشق لب هایی که به هم نزدیک شدند
به حـــــرمت آغـوشی که آغشته نفس هایت شد
بگذار تا
تمام نگاه ها
مشتعل از شعله کشیدن مان شود..
من پایم را
یک قدم از زبانه های تو
آن طــــــرف تر نخواهم گذاشت..
" حمید رضا هندی