-
موسوی
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 00:39
در واقع، در نور پرشکوه ریو، این اندیشه که ما به دیگران از لحظهٔ که نگاهمان به آنها میافتد آسیب میرسانیم، مرا گرفتار کرده بود. باید اعتراف کنم که رنج دادن به دیگران مدتها برای من مسئلهای بیاهمیت بود. آنچه در این زمینه فکر مرا روشن میکرد عشق بود. حالا دیگر تحمل این فکر را ندارم. از جهتی بهتر است آدم کسی را بکُشد...
-
موسوی
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 00:38
پسر جوانی کنار جاده ایستاده و با اشاره؛ از اتوموبیلهایی که میگذرند میخواهد سوارش کنند اما کسی توقف نمیکند صورت محزونی دارد و موهایش زیباست مرا یاد تیاپا میاندازد تیاپای عزیزم بزرگ خواهد شد و روزی؛ تنهایی را احساس خواهد کرد. آندی تارکوفسکی / یک دم نور /مترجم: پریسا دمندان / نشر حرفه هنرمند
-
موسوی
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 00:37
امروز امیدی بزرگ روح مرا سرشار کرده چه نامی می توان بر آن نهاد ساده بگویم، خوشبختی و امید به این که ، نیل به سعادت امکان پذیر است امروز، پنجره ی اتاقم در بیمارستان غرق نور آفتاب است و این، دلیل خوشبخت بودن من نیست دلیل، پروردگار من است آندری تارکوفسکی/ یک دم نور، پولارویدهای تارکوفسکی/مترجم:پریسا دمندان/انتشارات حرفه...
-
موسوی
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 00:37
در عشق چه امیدی مییابید؟ ل. ب: اگر عاشق باشم همهٔ امیدها را؛ و اگر نباشم هیچ. لوئیس بونوئل/بونوئلیها / نوشتههای سوررئالیستی لوئیس بونوئل/مترجم: شیوا مقانلو/نشر چشمه/
-
موسوی
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 00:36
من دیگر آنهایی را که دوست دارم نخواهم دید و مردن این است. موریل باربری/ظرافت جوجه تیغی/مترجم: مرتضی کلانتریان/انتشارات آگاه
-
موسوی
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 00:35
در طول خدمت سربازی ممکن بود سه ماه بگذرد و چشممان به یک زن نیفتد؛ ما وسط مردها زندگی میکردیم. وقتی زنی جوان میآمد توی زندگی ما، انگار معجزه شده بود. وقتی در نقطهای دور افتاده زنی زیبا میدیدیم، آن قدر روی ما تاثیر میگذاشت که افسرده میشدیم. البته این احساس، به خاطر تمایلات جنسی نبودانگار یک جورهایی خاطرهٔ همسر یا...
-
موسوی
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 00:35
ما همیشه یا جای دُرست بودیم در زمان غلط یا جای غلط بودیم در زمان دُرست و همیشه هم همدیگر را از دست داده بودیم. پل استر / مون پلاس /مترجم: لیلا نصیری ها/نشر افق
-
موسوی
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 00:34
زندگی سختترین کارِ دنیا ست به جای زندگی میشود خوابید و خوابهای عاشقانه دید. سپیده جدیری/به آغوش دراز نی / نشر ناکجا
-
موسوی
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 00:33
هیچ کس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم، عشق سوم، اینها بیمعنی است. فقط رفت و آمد است. افت و خیز است. معاشرت میکنند و اسمش را میگذارند عشق. رومن گاری/خداحافظ گاری کوپر/مترجم: سروش حبیبی/انتشارات نیلوفر
-
موسوی
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 00:32
دلواپسی نامحسوس است و ناگهانی ، و همراه با افسردگی و اندکی هم گنگی ... |عاشق : مارگریت دوراس|
-
موسوی
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 00:31
و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی ومی روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن ... نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی. |شل سیلور استاین|
-
موسوی
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 00:30
روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم .. فکر کردم کاش می توانستم پیچ سرم را از گردنم جدا کنم. آنرا روی زمین بگذارم.. شوت محکمی به آن بزنم تا آنجا که ممکن است دور و دورتر برود ... آنقدر دور که دیگر نتوان پیدایش کرد ... اما من شوت زدن بلد نیستم .. حتمن سرم همان کنار می افتد ! |من او را دوست داشتم : آنا گاوالدا|
-
هوشیار
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 13:20
دوست داشتم / یک / خانه داشته باشیم یک حوض / تو خانومی کنی و من / آقایی کنم ... !
-
هوشیار
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 13:20
اندوه عمیق نهفته در ترانههای شکسپیر و به طور کلی شعر غنایی آن زمان از آنجاست که در آن روزها عشق همیشه با سیفلیس متداعی بود. هفتاد درصد مردم به آن مبتلا بودند.رنگ عمیق اندوه اشعار عاشقانه به همین دلیل بود. چون عاقبتش دیوانگی بود یا کوری و هیچ علاجی هم نداشت. بنابراین عشق چیزی بود فوقالعاده مهم، درست مثل مسألۀ مرگ و...
-
هوشیار
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 13:19
چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تنِ کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟ آنا گاوالدا / من او را دوست داشتم. مترجم: الهام دارچینیان نشره قطره
-
هوشیار
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 13:18
خوب میدانم که گریههای بزرگی در انتظارم است. وقتی مادرم بمیرد من سخت گریه خواهم کرد. این را از همین حالا میدانم. یعنی سال هاست که میدانم. از یادآوریاش به وحشت میافتم اما هیچ روزی را بدون فکر کردن به آن نگذراندهام. اگر طوبی- خواهرم- بمیرد من باز هم گریه خواهم کرد. به شدت. شانههای من از گریه بر گور او خواهند...
-
هوشیار
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 13:18
زندگی چیزی است که برایت اتفاق میافتد٬ وقتی داری برای چیز دیگری برنامه میریزی. سام شپارد/خواب خوب بهشت / مترجم: امیر مهدی حقیقت/نشر ماهی
-
هوشیار
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 13:17
شنیدنِ موسیقی را دوست میدارم اما تنها موسیقیای که مطلق را بیان میکند. موسیقیای که در آن حس میشود که کسی بهشت و دوزخ را تکان میدهد. من موسیقی را بینهایت دوست میدارم، بهویژه از آنرو که به گمانام چندان پایبندِ اخلاق نیست. دمیان/هرمان هسه/ترجمه ی:محمد بقایی/انتشارات تهران
-
هوشیار
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 13:17
اگر با آن همه خلافی که انجام داده بودم موفق میشدم به بهشت بروم، آرزو داشتم فقط چند دقیقه جلسه خصوصی با پروردگار داشته باشم. دلم میخواست بگویم ببین، من میدانم منظور تو این بود که دنیا و همه چیز را خوب بیافرینی. اما چطور توانستی اجازه دهی همه چیز این گونه از دست تو خارج شود؟ چه طور توانستی روی نظریه اولیه خودت درباره...
-
هوشیار
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 13:16
دوست ندارم با خمپاره بمیرم. با خمپاره که میمیری، خیلی شانسی میمیری. کسی تو را آدم حساب نمیکند. اللهبختکی چیزی میاندازند، ممکن است بخورد به تو یا بخورد به شغال. دوست دارم تکتیرانداز بزندم. کسی که تو را میبیند، نشانهگیری میکند و راست میزند به تو. آنجا تو ارزش داری. تو را آدم حساب میکند. مردی که گورش گم شد /...
-
هوشیار
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 13:16
داستانها هرگز به پایان نمیرسند، راوی ست که معمولا صدایش را در نقطه ی جذاب و هنرمندانه ای قطع میکند. کلا همه اش همین است. نغمه ی غمگین/ جی. دی. سلینجر /ترجمه ی: امیر امجد و بابک تبرایی
-
هوشیار
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 13:15
نمی دانم / ..... ! حوالیِ کدامـــ سرزمین ســِـــیر می کنی ... ! تا آپاچی ها را برای محافظتت راهی کنم ! تا یک پر سفید بر سرم بگذارم ...شخصاً گُسیل شوم .... / و امنیّت را پیشاپیش / ... ! قدم های تو قربانی کنم ...! نمی دانم ، نمی دانم کُجایی ... ! در آغوش کسی ...../ یا در فکرش .... ! که / ...! هم چشم هایت را بسته ای و...
-
رضایی
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 16:45
قطرههای آسمان شوخی را کنار گذاشتهاند. دارد باران میآید.
-
رضایی
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 16:45
این روزها که جرات دیوانگی کم است بگذار باز هم به تو برگردم! بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم! بگذار در خیال تو باشم! بگذار... بگذریم! این روزها خیلی برای گریه دلم تنگ است.
-
رضایی
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 16:44
کاش می توانستم حرف بزنم.در آن لحظه مطمئن شدم آدمیزاد دو کار بلد نیست.یکی حرف زدن و یکی سکوت کردن.دستم اگر به میلان کوندرا می رسید هزار و یک شب وقت می گذاشتم تا متقاعدش کنم رمانی درباره ی سکوت بنویسد.درباره ی آن لحظاتی بنویسد که باید حرفی بزنی و تمام کائنات دست به دست هم می دهند تا نتوانی.لحظاتی که تو را وا می دارند...
-
جوادی
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 15:20
خوشبختی چیز پیچیده ای نیست. می تواند روز آرامی باشد در کنار کسی که دوستش می داری. کمی ورزش. یک نهار دور همی. کمی پرسه در خیابان های شهر و بعد گشتی در طبیعت و آخر سر خسته و راضی برگشتن به خانه. خوشبختی چیز پیچیده ای لازم نیست که باشد. *** امروز روز پرباری بود در کنار تو عشق ام!
-
جوادی
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 15:19
زنده گی گاهی از جایی شروع میشود , که یکی موهایش را بالای سرش جمع میکند... !
-
جوادی
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 15:19
به خاطر مردم است که می گویم گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار، دنیا دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود و مردم نمی دانند چگونه می شود بی هیچ واژه ای کسی را که این همه دور است این همه دوست داشت ...
-
جوادی
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 15:18
باران باشد یا نباشـــد اینجا یکــــریز می بارد از در و دیوار /.
-
جوادی
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 15:17
اتاق برای فکر های دو نفره زیادی کوچک است. از خانه بیرون می زنم از خواب هایم ب زمستان می رسم؛ برف در مرز های من .. باریدن می گیرد.