-
موسوی
شنبه 14 دیماه سال 1392 12:32
باور کن هیچ کجای دنیا بوسه برای اتفاق افتادن نیست.همان طور که تو برای رفتن نبودی! به خدا راست می گویم. وقتی دست هایت مال من نیست خط عمر کف دستم روز به روز کوتاه تر می شود ... !! »مهدیه لطیفی«
-
موسوی
شنبه 14 دیماه سال 1392 12:32
-
موسوی
شنبه 14 دیماه سال 1392 12:32
هـرگـز نـمـازت را تـرک مـکـن مـیـلیـون هـا نـفـر زیـر خـاک ، بـزرگ تـریـن آرزویـشـان بـازگـشت بــه دنـیـاست تـا سجـده کـنـنـد ... ولـو یـک سـجـده
-
موسوی
شنبه 14 دیماه سال 1392 12:31
ادای آدم های حرفه ای و کار بلد را در می آورم و کار های عقب مانده را با حرص خاصی انجام می دهم... حالم که خراب می شود نمی دانم چرا خراب شده و چه چیزی بهترش می کند. بعد تلاش می کنم در شرح حالم یک جمله بنویسم تا آرام شود... هی می نویسم و هی همانی که باید نمی شود و پاکش می کنم. حالم که خراب می شود باید همین طوری بماند تا...
-
موسوی
شنبه 14 دیماه سال 1392 12:31
تو یوسف نیستی ولی در من یعقوب غمگینی است که هر شب بوی پیراهن تو پیغمبرش می کند
-
موسوی
شنبه 14 دیماه سال 1392 12:31
پرسید: چقدر دوستم میداری؟ گفتم: این عاشق دلخسته به اندازهء شنهای بیابان ای دوست دوستت میدارد سالها میگذرد رفته بی هیچ خداحافظی از پیش من و میگویند رفته تا بشمارد!
-
موسوی
شنبه 14 دیماه سال 1392 12:30
دستمال که هیچ کل زندگی ام زیر درخت آلبالو گم شده است !!
-
موسوی
شنبه 14 دیماه سال 1392 12:28
پدرم عاشق مادرم بود ولی هرگز به او نگفت اما وقتی که مادرم بیمار بود دکتر درجه تب را در دهان پدرم میگذاشت
-
موسوی
شنبه 14 دیماه سال 1392 12:28
-
موسوی
شنبه 14 دیماه سال 1392 12:27
به قیافه ، صورت و ظاهر زیبا توجه نکن و دل نبند در زیر خیابان های قشنگ هم فاضلاب جاریست
-
موسوی
شنبه 14 دیماه سال 1392 12:27
از تحمل که گذشتم به تحمل خوردم دردم این بود که از یار خودی گل خوردم حرفی از عقل بد اندیش به یک مست زدند باختم! آخر بازی همگی دست زدند.. .
-
موسوی
شنبه 14 دیماه سال 1392 12:27
همسفر در این راه طولانی که ما بیخبریم و چون باد میگذرد بگذار خرده اختلافهایمان با هم باقی بماند خواهش میکنم ! مخواه که یکی شویم ، مطلقا مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را ، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم ، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم یک ساز را...
-
موسوی
جمعه 13 دیماه سال 1392 16:29
-
موسوی
جمعه 13 دیماه سال 1392 16:28
-
موسوی
جمعه 13 دیماه سال 1392 16:27
ستمال های مرطوب، تسکین دهنده ی دردهای بزرگ نیستند اینک دستی ست که با تمام قدرت مرا به سوی ایمان به تقدیر می راند اینک، سرنوشت، همان سرافرازی ازلی خویش را پایدار می بیند شاید، شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم...نمی دانم... من که از درون دیوار های مشبک، شب را دیده ام و من که روح را چون بلور بر سنگترین سنگ...
-
موسوی
جمعه 13 دیماه سال 1392 16:27
هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید ، هرچند راه سخت و ناهموار باشد. و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید ، هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند. و هر زمان عشق با شما سخن گوید او را باور کنید ، هرچند او رویاهای شما را چون باد مغرب درهم کوبد و باغ شما را خزان...
-
موسوی
جمعه 13 دیماه سال 1392 16:27
چگونه فراموش کنم که جوانی من چطور سرد و خاموش گذشت؟ چگونه زندگی روزمره جای همه چیز را گرفت . و عمرم مثل دعای یکشنبه ی کلیسا، یکنواخت و خسته کننده سپری شد؟ چه راهها دوشادوش آنکس رفتم که اصلا دوستش نداشتم ، و چه بارها دلم هوای آنکس کرد که دوستش داشتم. حالا دیگر راز فراموشکاری را از همه ی فراموشکاران بهتر آموخته ام ....
-
موسوی
جمعه 13 دیماه سال 1392 16:26
صبح تو را در فروشگاه دیدم هلو و زردآلو سوا میکردی گفتی برای یک مهمان است. تمام روز در انتظار زنگ تلفن بودم .. " گئورگ تومانیان " ترجمه: واهه آرمن
-
موسوی
جمعه 13 دیماه سال 1392 16:26
مثل یک ملکه با تو رفتار میکنند می گذارند تمام موجودیت شان را فتح کنی می گذارند از شرق تا غربِ قلب هایشان را تسخیر کنی میگذارند سرت را بالا بگیری و هر وقت دلت کشید با نگاهت نوازششان کنی تاریخ را از روزِ اتفاقِ احساس زنانـ....گی تو میزنند مثلِ یک ملکه ، ملکه ی ذهنشان میشوی بعد یکدفعه انقلاب میکنند و با گیوتین هایشان...
-
موسوی
جمعه 13 دیماه سال 1392 16:25
همیشه آخرین سطر برایش مینوشتم " روزی بیا که برایِ آمدن دیر نشده باشد " می نوشتم " روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم ، که هنوز دوستم داشته باشی " می نوشتم در نبودنت به تمام ذرات زندگی کافر شده ام جز ایمانِ به بازگشتِ تو امروز برایِ شما مینویسم یقینا آمده است ولی روزی که من از هراسِ دیوار ها...
-
موسوی
جمعه 13 دیماه سال 1392 16:25
پیشانی ات را در بوسه های من بکار خودت را در آغـــــــــوش من سرمایه بگذار.. به درک که سیاه سفید چشم های این شهر حـــــــــــول آغوش تنگ ما می چرخد.. که این عشق آنقدر در من به سن تکلیف رسیده است که می توانم تو روی شهر به ایستم و از حقانیت احساسی که در تو دارم، دفاع کنم.. دامن گیر رویای تو می شوم و سرسنگین نگاه بیگانه...
-
موسوی
جمعه 13 دیماه سال 1392 16:25
دوست داشتنات را از سالی به سال دیگری جابهجا میکنم انگار دانشآموز ، مشقاش را در دفتری تازه پاکنویس میکند. رسید صدای تو، عطرتو، نامههای تو و شمارهی تلفن تو و صندوق پستی تو میآویزمشان به کمد سال جدید تابعیت دائمی در قلبم را به تو میدهم تو را دوست دارم هرگز رهایت نمیکنم بر برگهی تقویم آخرین روز سال در آغوشم...
-
موسوی
جمعه 13 دیماه سال 1392 16:25
ﺍﺯ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ . . . ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺱ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍﻩ ﺑﺪﯼ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻼﻓﻪ ﺍﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ... ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻬﺖ ﻣﯽ ﮔﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ . . . ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺣﺲ ﺩﺍﺭﯼ، ﺣﺲ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﯽ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ " ﻋﻠﯿﺮﺿﺎ ﺭﻭﺷﻦ...
-
موسوی
جمعه 13 دیماه سال 1392 16:24
-
موسوی
جمعه 13 دیماه سال 1392 16:24
با آنکه پوستم سفید است به معنایی من زنی زنگی و سیاهم زیرا من زنی عربم... در زیر صحراهای جاهلیت زنده به گور بودم و در عصر راه رفتن بر سطح کره ماه من همچنان زنده به گورم در زیر ریگزارهای حقارت مورثی و محکومیتی، که پیش از من صادر شده است. من در جست و جوی عشق بر نمی آیم من در جست و جوی زنی هستم چونان من، تنها و دردناک تا...
-
موسوی
جمعه 13 دیماه سال 1392 16:24
امروز همه نیاز من این است که تو را به نام بخوانم و مشتاق حرف حرف نام تو باشم مثل کودکی که مشتاق تکه ای حلواست مدت هاست نامت بر روی نامه هایم نیست از گرمی آن گرم نمی شوم اما امروز در هجوم اسفند پنجرهها در محاصره می خواهم تو را به نام بخوانم نمیتوانم نامت را در دهانم وتو را در درونم پنهان کنم کجا پنهانت کنم ؟ وقتی مردم...
-
موسوی
جمعه 13 دیماه سال 1392 16:23
تمامِ فکرهایم را کرده ام بهترین راه همین است که یک شب زلزلهای بیاید قاره ی من را به قاره ی تو نزدیک کند همان شب من تنها جاده ی مانده تا رسیدن را بدوم و بدوم ... و بدوم صبح تو را کنارِ خانه جنگلی کوچکی ببینم که بیقرارِ آمدنِ من ایستاده ای با سرِ انگشتان مردانه ات موهایِ سیاهم را پشتِ گوشم بزنی و با مهربانی بپرسی...
-
موسوی
جمعه 13 دیماه سال 1392 16:23
در بوی نارنجی پیراهنت تاب میخورم بیتاب میشوم و دنبال دستهایت میگردم در جیبهایم میترسم گمت کرده باشم در خیابان به پشت سر بر میگردم و از تنهایی خودم وحشت میکنم بی تو زندگی کنم یا بمیرم؟ نمیدانم تا کی دوستم داری هرجا که باشد باشد هرجا تمام شد اسمش را میگذارم آخر خط من باشد؟ بی تو زندگی کنم یا بمیرم؟ همین که...
-
موسوی
جمعه 13 دیماه سال 1392 16:23
هلیای من! به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش. من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنهی بازیست. من خوب میدانم. اما بدان که همه کس برای بازیهای حقیر آفریده نشده است. مرا به بازی کوچک شکستخوردگی مکشان ! به همه سوی خود بنگر و باز میگویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند. به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود. به زندگی...
-
موسوی
جمعه 13 دیماه سال 1392 16:22
خودم به خودم زنگ می زنم پر از حرفهایی هستم که نگفته میفهمم پر از حرفهایی که حتی یک کلمهاش را ... خودم هم نمیفهمم بگو دیوانه است بگو پریشان بگو افسرده بگو بی کار خودخور هر چه ... اصلا روانی بگو تنها کسی که این روز ها برایِ خودش وقت دارد کسی که صادقانه حتی خودش را هم نمیفهمد ( هر جا دیدی کسی با خودش حرف میزند ، دستش را...