پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

زارع


کل دنیا را هم کـﮧ
داشته باشـی
باز هم دلت میخواهد
بعضــی وقتها فقط بعضــی وقتها
برای یـک
لحظـﮧ هم که شده
همه ی دنیای یک نفر باشــی...

زارع


دلم آنتن نمی دهد !

به او بگوئید

جهت چشمانش بهم خورده است

زارع


دیگر نمی نویسمَ ت....

هر کس به چشم هام نگاه کند... 

تــــــــــو را خواهد خواند...

رضا کاظمی

زارع


واقعا
وقتی که تو نیستی
آفتاب هم حوصله ندارد راه بیافتد
بیاید بالای کوه.
اما دیوار ها
تا دل ات بخواهد بلندند
سرپا ایستاده اند
کاری به بود و نبود ِ نور ندارند،
سایه ندارند.

باران هم گاهی می بارد
بی ابر،
آدمی تعجب می کند!
اما خیلی زود یادش می رود،
برای چه،چرا،به کدام دلیل
تعجب کرده است.
...
(سید علی صالحی)

زارع


حرفی نمی زنی ، از عشق
از چیزهای معمولی می گویی
از سردی هوا
از باران
از حال بچه ها می پرسی!
از یاران
...
نه صحبت از نسیم
نه صحبت از بهار و گل یاس می کنی
با این همه ؛
احساس میکنم که تو احساس می کنی...!
عمران صلاحی

زارع


ساده بودم که فکر میکردم  

  با دلم هم مسیر خواهی شد

آخرش می کُشد مرا این فکر  

  تو به پای که پیر خواهی شد؟

کشتکار


دلم یه خود کشی مجازی میخواد...خیلی وقته!

کشتکار


گاهی ادم دوست دارد دست به فرار بزند.تا جایی که توان دارد بدود...شاید برسد.کسی چه میداند

کشتکار


آغوشی باش و مرا به اندازه ی همه ی اشتباهاتم بغل کن

+بغلم کن حتی !! اگر سرماخورده و تب داری...

کشتکار


بعضی وقتا روزگار چنان میسوزونتت که هزار نفر نمیتونن خاموشت کنن...
بعضی وقتا یه نفر!!
چنان خاموشت میکنه که هزار نفر هم نمیتونن روشنت کنن/
9

کشتکار


هر کسی تو هر چیزی افراط کرده حالا ازون چیز متنفره...

کشتکار


تــو را بــا تپــش هــای قلبــم ســرودم!

 بــه ایــن واژه هــا،

احتیــاجی نــدیدم . . .

کشتکار


من نمی‌دانم این دلتنگی، دلتنگی که می‌گویند چیست؟

همین حس مبهم نفس‌گیری

که دامن‌گیرمان می‌شود؛

وقتی چیزی را

کسی را

جایی جا گذاشته‌ایم,

همان دلتنگی‌ست !؟

کشتکار


بی خود می کند بهار بی تو بیاید

کشتکار


لبریزم از سپاس

سرشارم از لبخند

تنها نمیدانم، این رقص را که به من آموخته است...

کشتکار


امروز مامان مُرد. شاید هم دیروز. نمی‌دانم.

بیگانه. آلبر کامو

کشتکار


یک عمر گذشته ...

                                    از اوّلین بار که  ندیدم َت ...

        

کشتکار


گریخته ام گهگاه تا...

و باز

همین که نمی اندیشمت می آیی

کشتکار


چقدر
در آسمان ها دنبال تو گشتیم
و تو بر زمین نشسته بودی
و به ما می خندیدی!

ای لیا . م