..:: طرح از اردشیـــررستــمی ::..
من از زبان خودم
نوشتن یک داستان همانقدر برایَم غریب و خوشایَند است که تولد یکی مانده به اخرین فرزند برای مادری 23 ساله.صدوشصت و دو سانتی متر قد دارم و چهل و نه کیلواَم.
پدرم همیشه دوست داشته بشوم انسانی که هم خوب حرف می زند و هم حرف های خوبی می زند، اما من شدم یک روانشناس که آخرش هم نمی شود فهمید دکتریم،مهندسیم یا چی اصلا ؟!!!درسی که خوانده ام مربوط به همه ادمها است و قلمی که می زنم برای یکنفر و این دو چه ربطی می تواند به هم داشته باشد، من یکی مانده ام !!!
خواندن داستانهای کوتاه، گاهی اوقات غزل، همیشه شعرهای کوتاه و دیدن فیلمهای ایرانی
حالم را خوب می کند.ازباران، پفک نمکی، تنهایی، خسروشکیبایی، شهاب حسینی؛ تدریس،رانندگی، پائیز، ویراستاری، قدم زدن،کارتن پسر شجاع، خوزه مورینیو، مجریگری، قیصرامین پور، تماشای تئاتر، شب بیدار بودن،ساعت مچی، و نوشتن لذت می برم.
تنها مقطعی که دوست دارم یک بار دیگر تجربه اش کنم، سالهای قبل از دانشگاه است، مخصوصا پیش دانشگاهی. چون زندگی من از بعد از ورودم به دانشگاه به دونیم تقسیم شد که نیمه ی دومش را خیلی دوست ندارم، شاید حتی اصلا!
من
شیرازی هستم .رشته ام رادروغ چرا، فقط به عشق تدریس انتخاب کرده ام. اگر مطمئن بودم برای همه ی رشته ها کار پیدا می شود، بدون شک یا فلسفه می خواندم یا ادبیات یا هنر حتی.
فیلمهای هامون (داریوش مهرجویی)، یه حبه قند (رضا میرکریمی)، آژانس شیشهای (ابراهیم حاتمی کیا)، اسب حیوان نجیبیست (عبدالرضا کاهانی)، تنها دوبار زندگی می کنیم (بهنام
بهزادی)، مادر (علی حاتمی)، جدائی نادر از سیمین (اصغر فرهادی)، طلا و مس (همایون اسعدیان)، اینجا بدون من (بهرام توکلی) و مخصوصا پرسه در مِه (بهرام توکلی) را دوست دارم.
تا جائی که خودم حق قضاوت کردن دارم، تعداد آدمهایی که دوستم دارند و با آنها رفیقم، از دشمنانم بیشتر است و خیلی هم از کسی بدم نمی آید تا جایی که یادم می آید، همیشه
کتابخوار بودم، آن هم از نوع ماژور! کتاب، از زندگی من جدائی ناپذیر بوده همیشه ، و همین حالا هم هست!همیشه یادم هست که در تمام اسباب کِشی هایی دوسه کارتُنی بوده که رویش با ماژیکی بصورت کمرنگ نوشته شده باشد کتاب! هیچکس به اندازی من نمی تواند از احساس خستگیِ حمل یک کارتُن کتاب حدودا ده تا بیست کیلویی بگوید، آن هم تا پنج طبقه!
اینها را گفتم تا بگویم یادم افتاد همین چندوقت پیش مطلبی می خواندم مِن باب مقایسه ی آدمها با کتاب و اینکه مثلا بعضی از آدمها ارزش چندین بار خواندن را دارند و بعضی حتی ارزش نگاه کردن هم ندارند، بعضی آنقدرمحبوبند که به چاپ دوم و سوم می رسند و برخی هم نه، برخی مثلا جلد زرکوب دارند بعضی جلدهای معمولی و از این جور حرفها!
راستش خوشم آمد از آن نوشته، و حالا در آستانه ی بیست وچهار سالگی بیشتر دارم به این فکر میکنم که اگر کتاب بودم، دوست داشتم چگونه کتابی باشم؟! به نتایجی هم رسیده ام، دوست داشتم کتابی باشم با جملات کوتاه و پرنغز،البته پر از امید و رستگاری و اینکه دلم می خواست خواننده پس از اتمام کتاب و بستن آن، تا مدتها ذهنش درگیر کلمات و نوشته های من باشد!
راستی تو اگر کتاب بودی، دوست داشتی چگونه کتابی باشی؟!
من
طرفدار کتابهای دنیایی که من می بینم (آلبرت انیشتین)، دنیای سوفی(یوستین گوردور)، شازده
کوچولو(آنتوان اگزوپری) ،طوفان دیگری در راه است (سیدمهدی شجاعی)، ارمیا (رضا
امیرخانی)، نامه هایی به آنا (حسین پناهی)؛روی ماه خداوند را ببوس(مصطفی مستور)تمام کتابهای پائولو کوئیلو و یک عاشقانه ی آرام (نادر ابراهیمی) وآثار زیبای آلبرکامو مثل بیگانه، سقوط، آدمِ اول،و... هستم.
خواندن شعرهای خارجی
رمان های نوجوان ِ خارجی
تماشای فیلم ها و انیمیشن های خارجی حالم را خوب می کند
و همین خارجی بودن همه ی آن چیزی که حالم را خوب می کنند
نگرانم می کند...
با این حساب روزی تو بدهکار خواهی شد
دستهایم را به من
چشمهایم را به من
روزی ایمانم را به من بدهکار خواهی شد
می پنداشتم لب نداری
نزدیک تر که آمدم
چشم نداشتی
همه اتفاق با سه نخ سیگار آغاز شد
دو نخ برای تو
یک نخ برای من
مثلث شدیم
تو مرا دایره می خواستی
من چند ضلعی بودم
هیس
من از زبان خودم
خاصیت
احساس هایی که بی اجازه وارد حریم شخصی رویاهایت میشوند، اینگونه است که
روزها را میتوانی به هر بهانه ای خودت را مشغول کنی تا به" او" فکرنکنی، اما شب ها که میخواهی بخوابی، هرچقدر هم که خسته باشی، بدون تعارف می آید و یقه ات را میگیرد و محکم می کوبانَدَت به دیوار! رابطه ی آدم ها، یخچال و ماشین لباسشویی نیست که گارانتی داشته باشد. هیچ وقت نشده است که یکباره با آدم های اطرافم قطع رابطه کنم ، یا یکهویی خودم را از زندگیِشان بکشم بیرون! همیشه آرام آرام خودم را محو می کنم از رابطه ها ، طوری که هیچ کس متوجه قطع شدن این رابطه نمی شود. ناگهان بعداز چند ماه تازه یادشان می افتد و بعد می پرسند؛ « کجایی ؟ کلا نیستی ؟!» ، اینطور وقتها معمولا سکوت می کنم ، معتقدم بدون مکالمه و حرف زدن ، رابطه ها به جان کَندن می افتند ، این را اغلب هیچ کدام از اطرافیانم نمی دانند .آنها حتی این را هم نمی دانند که من خودم را حذف کرده ام ، خودم رابطه را با اراده ی خودم، تمام کرده ام. نه اینکه آنها نخواهند، اما باز نمی فهمند! بعد دیدم که هر کدام از این بریدن ها ونخواستن ها درد داشته برایم خیلی زیاد، که هر دفعه حواسم بوده که احتمال پَرسههاو شوخیها، حرفها و لحظههای یک دوستی خوب را از دست میدهم. دیدهام که بلدم دوستی را، دستهام آنقدر پُر هست که او از دوستی با من پشیمان نشود، با این همه دست و دلم میلرزیده و حواسم هم بوده که این منم که دارم او را ناامید میکنم، ذره ذره دورَش میکنم، اما میدیدم این من نیستم که دریغ کردن را آغاز کردهام،خودش بوده با رفتارهایش و با رعایت نکردن حریم هایش!خُب من روی دلواپسی های ِ پنهانی ام حساسم ، تعصب دارم ، هر شب خوابشان را می بینم،مثل یک مرد، محکم ایستاده ام پای نخواستن عطرهای سردرگم! میگویند انسان بودن کار سختی است اما من میگویم دختر پاک بودن کار سخت تری است وقتی تَهِ دلت حسابِ یک عالمه نگاهِ پاک نشده داری
قسمتهایى از انجیل را که من نمى فهمم ناراحتم نمى کنند، قسمتهایى از آن را که مى فهمم معذبم مى کنند. "مارک تواین"
امروز ، هدف ندارم. مسیر دارم.
سپید می نویسم.
هنوز گیج و کمی سر به هوا هستم.
به تنهایی بزرگ تری نیاز مندم.
حرف هایی هست در سرم
که
نه زبانم می فهمد
نه
این مداد زبان نفهم...
اینروزها
شباهت بسیاری ست
میان ذهن من و
این بسیار کاغذ سپید...
بالاخره
آدم شدم
اما نمی دانم
چرا شانه هایم
هنوز تیر می کشند..
چیزی را از قلم نینداخته ای...خدا !؟!!
هر روز ما را می شکنند و
هر روز
تکه تکه
در پایمان فرو می رویم
انگشتم را
روی قبرهای زیادی گذاشته ام
بسیار زنگ زده ام اما
هیچکدام خانه نبودند
از اعتمادم پشیمانم
به تو
و هواشناسی!
وقتی امروز
زیر آفتابی که باید می تابید
تنها؛
خیس
و بدون چتر به خانه برگشتم...