(
آمدم بگویم بچه که بودم، دیدم مشکل فلسفی دارد! آمدم بگویم بچه تر که
بودم، دیدم مشکل فلسفی تری دارد!) پس خیلی سال پیش،یکبار وقتی کمد لباسم را
مرتب کردم، توی جیب شلواری که اصلا دوستش نداشتم، پول پیدا کردم. نمیدانی
چه احساس غریبی بود. از آن به بعد در تمام جیب هایم ، پول میگذاشتم تا
فراموش کنم و موقع مرتب کردن کمد پیدایشان کنم تا خوشحال شوم. حالا به
اعتیاد دست در تمام جیب هایم میکنم و از تداعی همان حس باز خوشحال میشوم و
خنگی عظیمی وجودم را فرا میگیرد!!!!
وقتی انقدر راحت خوشحال میشویم، نامردیست که انقدر خوشحال نمیشویم! نه ؟!
اوه.. به طور مضحکی سر از خودم در نمی اورم!!..
حماقت از سر و رویم میبارد وقتی میان تحلیل بحث های تخصصی و تفسیر نگاه و چهره اش دست و پا میزنم..
من مجنونی ندیده ام که خودش را بخاطر لیلی اش بکشد. از دوری اش بمیرد. لیلی ای ندیده ام که در فراق مجنونش بسوزد. ولی الی ماشالله لیلی دیده ام که تا دو ماه مجنونش را ندید یادش می رود که اصلا مجنونی هم داشته. و الی ماشالله مجنون دیده ام که با وجوداین که لیلی ای دم دستش دارد ولی دلش پیش لیلی ِ سر کوچه، لیلی ِ خاله، لیلی ِ همسایه و هزار تا لیلی دیگر هم هست. من هنوز دلی ندیده ام که دربست مال معشوقش باشد. دلی که خاطر هیچ کسی الا معشوقش را نخواهد. دلی که فقط و فقط و فقط برای معشوقش بتپد. ولی الی ماشالله دل دیده ام که دروازه دارد به چه گشادی، که هزارتا هزارتا معشوق درش جا می شود. من تعلق خاطر دیده ام، دوست داشتن دیده ام، خاطرخواهی دیده ام ولی عشق ِ بدون تاریخ انقضا ندیده ام. عشق بی غل و غش ندیده ام.
مگذار که عشق
به عادت دوست داشتن تبدیل شود
مگذار که حتی آب دادنِ گل های باغچه
به عادتِ آب دادن گل های باغچه تبدیل شود
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست
پیوسته نو کردنِ خواستنی ست که خود پیوسته، خواهانِ نو شدن است،
و دگرگون شدن ...
خب میدونید، همیشه هم اینکه دختر تحصیل کرده و مستقلی باشی که روی پاهای خودت زندگیت رو قدم به قدم پیش برده باشی و از همه هم سن و سال هات حداقل یه سر و گردن بالاتر باشی، امتیاز محسوب نمیشه
انتخاب فقط یک جمله یا یک پاراگراف از این کتاب خیلی کار سختی است.
همیشه فکر میکردم از عشق مردن یک تعبیر شاعرانه است. آن روز بعد از ظهر وقتی بی گربه و بی او به خانه برگشتم برایم ثابت شده بود که مردن از عشق نه تنها ممکن است بلکه خود من، پیر و بی یار داشتم از عشق می مردم.. اما در عین حال فهمیدم که عکس آن هم حقیقت معتبری بود. لذت این غم را در دنیا با هیچ چیز عوض نمی کردم.
خاطره دلبرکان غمگین من یا خاطرات روسپیان سودا زده من/ گابریل گارسیا مارکز
دوستت دارم؛ مثل یکی از رمانهای آلن روب-گرییه. مثل همذاتپنداری با سربازی زخمی که در جستجوی پدرِ دوستِ شهیدش است. مثل حس گمشدن در کوچههایی شبیه بههم، که سفیدند از برف.
تو دوری
اما. مثل رمانهای آلن روب-گرییه با ترجمهی منوچهر بدیعی. آنقدر دوری انگار
نوشتهی جیمز جویس باشی. سرم مثل دوریات درد میکند. مثل یکی از فیلمهای برونو دومُن.
اولین چیزی که بعد از دیدن To the Wonder به ذهنم رسید این جملهی کریستیان بوبن بود: «ما همیشه از عشق رنج میبریم، حتا زمانی که گمان میکنیم از چیزی رنج نمیبریم». کاش آدمهای فیلم از همان اول میدانستند «عشق» تنهایی را از میان نمیبرد، در عوض همانگونه که «بوبن» به درستی گفته: آن را کامل میسازد.
از تو بلند شدم. اتاق تا جا داشت تو را از یاد برده بود. پنجره را باز کردم و بعدازظهر را به حیاط انداختم. آلبوم قدیمی را برداشتم، روی تخت نشستم، بوسههایم را ورق زدم. تو آرام آرام در قلبِ من پیر میشدی.
شوهرش سیلی محکمی به او میزند. پرت میشود کف اتاق. میشنود تلفنی دکتر را خبر میکنند. شوهرش سرش داد میزند. عصبانی است. دور خودش میچرخد. تا میآید حرف بزند تهدیدش میکند. نمیگذارد چیزی بگوید. بالاخره با لکنت دهانش را باز میکند. به شوهرش میگوید آرام باشد. میگوید با اینکه اولینبار است دستش را رویش بلند کرده، اما نمیخواهد خودش را زیاد ناراحت کند. دستش را روی گونهاش میکشد، میگوید جایش درد نمیکند. میگوید: میبخشمت.
کلمات همیشه این قدرت را ندارند که آدم های خیلی خوشحال یا خیلی غمناک را ارضا کنند. زیرا آخرین بیان خوشحالی زیاد و غم زیاد، سکوت است. (آنتوان چخوف)