گندم زار بی قرار / تن ات بی تاب / باد در گیسوانت
به کتابی در دست فریبم مده / وقتی برای دل بردن آمده ای!
می دانم که سرت شلوغ است / هر چقدر بخواهی منتظرت می مانم اینجا / روی همین پله ها!
اما زودتر بیا پایین خدا جان / این پایین همه با تو کار دارند!
انسان های محترم / با کروات و لباس رسمی / با ادب و متانت / با وقار و غرور / با احترام به قوانین اجتماعی و عرفی / برای هم از دور دست تکان می دهند / برای هم صندلی تعارف می کنند / روبروی هم می نشینند / کیسه بر سر می کنند / چشم می بندند / و باز با ادب و متانت / با وقار غرور / با احترام به قوانین اجتماعی و عرفی / با کیسه هایی بر سر بر لبان هم بوسه می زنند / انسان های محترم!
برای رسیدن به موفقیت این از پله ها بالا بروید / موفق نشدید، نگران نشوید / این پله ها را پایین بیایید
و دوباره به راه تان ادامه دهید.
آهای آفتاب برو آن پشت چشم بگذار و تا هزار بشمار / می خواهیم دور از چشم تو سایه هامان را ببوسیم.
هر عملی عکس العملی دارد عکس العمل من به رفتن تو همین قرصهاییست که می خورم و درمان نمی شوم و عکس العمل این روزها به قرصهای من مات شدن تصویر توست بر دیوار اتاق . . یا نیوتن احمق بود یا ما که هر دروغی را باور می کنیم...
نمی دانم چرا نمی توانند درست برنامه ریزی کنند؟! بعد از این همه سال هنوز هم امتحانات دانشگاهی با امتحانات الهی . . . تداخل دارند...!
عاشق که می شوی لالایی خواندن هم یاد بگیر شب های باقیمانده ی عمرت به این سادگی ها صبح نخواهند شد از: مهدیه لطیفی
این فقط خوشی کردن است ... ،
ما شاد نیستیم ... ،
درست همانطور که گریه می کنیم ...
امّا ناامید نیستیم ...
مثل عاشق شدن است؛ عشقی که گاهی با یک نگاه آغاز میشود. شروع برخی از کتابها هم چیزی است در حد آن اولین نگاه. گاهی همان جملهی اولِ کتاب کار خودش را میکند. تا به خودمان میآییم میبینیم گرفتارش شدهایم و از خواندن گریزی نیست.
این دنیای کوچک و هفت میلیارد آدم؟
یعنی تو باور می کنی؟
شمرده ای؟
کی شمرده است؟
جز سیاستمدارها
دیده ای کسی آدم بشمرد؟
باور نکن
نارنجی!
باور نکن
سبز آبی کبود من!
باور کن
همه ی دنیا فقط تویی
و برخی دوستان
بقیه هم تکراری اند !
عباس معروفی
من اگر بتوانم خودم را سانسور کنم ، که میتوانم . اگر بتوانم جلوی کلمه شدن حرف های دلم را بگیرم ، که میتوانم.اگر بتوانم لبخند های زورکی بچسبانم روی لب هایم ، که می توانم.اگر بتوانم چشم هایم را وادار به دروغ گفتن کنم که میتوانم ، نمی توانم جلوی موهایم را بگیرم.موهای من هیچ وقت ِ خدا دروغ نمیگویند.پس مرا از طرز مقنعه سر کردنم بشناس
زنها وقتی ساکت میشوند، وقتی صدایشان در نمیآید، وقتی در ظاهر سرشان به کارِ خودشان گرم است و هیچ گلهای از هیچ کسی ندارند، وقتی بیتابی نمیکنند، غر نمیزنند، وقتی هی راه به راه نمیگویند که دلتنگند، کلافهاند، نمیگویند کاش بودی، کاش بیایی ببینمت، وقتی نمیگویند دلم برایت تنگ شده، از دنیای بدونِ تو میترسم، از روزهایی که تو را ندارند میترسم، وقتی نمیگویند لعنتی، بیمعرفت، غریبه؛ وقتی هیچ کدامِ اینها را نمیگویند، وقتی بیقراری نمیکنند، لبخندهایِ مصنوعی میزنند، ادایِ آدمهایِ خیلی قوی و محکم را درمیآورند، وقتی مدتهایِ طولانی خفقان میگیرند؛ اینها همه یعنی رو به ویرانیاند. رو به نابودیاند. زنها تویِ سکوتهایِ طولانیشان ویران میشوند. تویِ لبخندهایِ مصنوعیشان. این را بفهمید. خب؟!! بفهمید... بعدش هم هیچ کاری نکنید. نمیخواهد هیچ کاری بکنید. فقط بفهمید...
یک جائی کنار ِ همیشه ی ِ ذهن ِ من درختی هست ...
که از شاخه ی ِ تنومند آن تابی آویخته ... ،
من عصر های ِ دلگیری ام تو را روی آن تاب می دهم ... ،
و تو چه می خندی ... ،
واااای ... ،
چه بی تاب َم ...