پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

سازدل


برای عاشق شدن نباید یک شخصیت متفاوت را دوست داشت ، برای عاشق شدن باید یک شخصیت عادی را متفاوت دوست داشت !

هوشیار


پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد تنهاست ،

نمی دانست که تنهایی را فقط در شلوغی می شود حس کرد ! "

هوشیار


پشت پنجره‌

به دنبال تعطیلی مدسه بودیم

آمدن خورشید

نقشه‌هایمان را

نقش بر آب می‌کرد.

هوشیار


محبوب من
از دوست‌داشتنم می‌ترسد
از داشتنم می‌ترسد
از نداشتنم هم می‌ترسد
با این‌همه اما
مبادا گمان کنید مرد شجاعی نیست
وطنش بودم اگر
به خاطر من می‌جنگید
و مادرش اگر
بخاطرم
جان ...
من اما
هیچ کس‌اش
نیستم
من
هیچکس‌اش هستم ..


{ رویا شاه حسین‌زاده }

موسوی


می گویند عمر من

در محاسبات نجومی

در حد پلک زدن یک ستاره هم نیست .

 من اما حاضرم

زیر تک درختی پرت افتاده تر از تنهائی آدم

در پرتو حسن تو بنشینم

و صد سالی یکبار پلک بزنم .

عباس صفاری

سازدل

دوستان عزیزم


دنیای خودتان را داشته باشید.با قوانین خودتان اداره اش کنید.روز و شبش را خودتان اندازه بزنید و چهارچوبش را خودتان تعیین کنید.دلتان کشید برایش چهارچوب نسازید حتی!ولی نه...بدون ِ چهارچوب که نمیشود.دنیایتان هرچقدر هم کوچک،خوب است که حد و مرز داشته باشد.خوب است این مراقبت ها که حواست باشد حتی در دنیای خودت هم پا فراتر نگذاری از بعضی باید ها و نباید ها.دنیایتان را که ساختید،بگذاریدَش یک گوشه.نباید از دنیای همگانی کنار کشید.باید ماند و دنیاها را موازی پیش برد.حتی درست نیست که برای هرکدام "سهم ِ بودن" تعریف کرد.که فرضا بگویی از ده تا،هفت تایش را توی دنیای همگانی می مانم و سه تایش را در دنیای خودم سیر میکنم."سهم ِ بودن" ثابت نیست و بسته به شرایط،تغییر میکند.حتی گاهی ممکن است " سهم ِ بودن"  َت را،تماما،از یکی دنیاها بگیری و خودت را غرق کنی در دنیایی دیگر.موقتیست ولی...یعنی خوب است که موقتی باشد.
برای دنیایتان آدم نسازید ولی.آدم ها را از دنیای همگانی بیاورید به دنیای خودتان، نه همه شان را...این قوانین ِ شما هستند که تعداد ِ آدم های دنیایتان را تعیین میکنند.قوانینتان را بزنید زیر بغلتان و بگردید لابلای آدم ها و بعد دست ِ شبیه ترینشان به خودتان را بگیرید و بیاورید بگذارید وسط ِ وسط ِ دنیای شخصیتان.دنیایتان را شلوغ نکنید و در پیدا کردن ِ آدم ها صبور باشید.گاهی ممکن است این روند،سال ها زمان ببرد.
دنیایتان را که ساختید،آدم های دنیایتان را که پیدا کردید،دیگر رویای دست نیافتنی معنا ندارد.شما دنیای خودتان را دارید.دنیایی که همه چیزش،همه چیز ِ همه چیزش،به میل خودتان پیش میرود.رویا از این واقعی تر؟

موسوی


یک شهروند مضطرب
یک کارمند گیج
یک شاعر سرگشته
یک انسان بی‌رویا
تنهایی من شکل‌های مختلف دارد ..

سازدل


در برهه‌ای از زندگی‌ام به سر می‌برم که به شدت معتقدم آدم از چیزهایی که دارد، نمی‌نویسد یا کمتر می‌نویسد، بلکه می‌رود آن‌ها را زندگی می‌کند. این‌هایی که زیاد می‌نویسند نداشته‌هایشان زیاد است؛ درست‌ترش این است که بگویم وقوفشان به نداشته‌هایشان بیشتر است. این آگاهی و وقوفِ تلخ نسبت به نداشته‌ها، آدم را به سمتِ نوشتن از آن‌ها می‌کشاند. این‌که از نارضایتی از زندگی‌ات، از کم دانستنت، از سردرگمی‌ و سرگشتگی‌ات می‌نویسی، یعنی وقوفِ گزنده‌ای داری نسبت به این سرگشتگی. شاید خیلی‌ها از تو سردرگم‌تر و بی‌برنامه‌تر و ناآگاه‌تر باشند، ولی این توئی که این نداشته‌ات را با همه‌ی وجود لمس می‌کنی، به آن وقوف داری، خلااش را با پوست و گوشت و استخوان حس می‌کنی و می‌نویسی‌اش. تو در تمنایِ آنی و نداری‌اش. هرچه تمنایِ چیزی در کسی بیشتر باشد، وقوفِ او به فقدانش هم عمیق‌تر و دردناک‌تر می‌شود. کسی که از عشق می‌نویسد، بیش از همه آن را ندارد و وجودش و زندگی‌اش از آن تهی‌ست! و بیش از همه به این فقدانِ تلخ وقوف دارد. خیالت را راحت کنم! اگر عشقی در زندگی‌ات بود، زندگی‌اش می‌کردی! با همه‌ی وجود زندگی‌اش می‌کردی. چه نیازی بود به کلمه‌ها؟ نه این‌که از عشق نمی‌نوشتی، کمتر می‌نوشتی، آرام‌تر و مطمئن‌تر می‌نوشتی. هیچ فکر کرده‌ای که چرا نمی‌توانی از پدر و مادرت بنویسی؟ چرا این‌قدر کم از پدر و مادرت می‌نویسی؟ چون آن دو عزیز را آن‌قدر داری، آن‌قدر بودنشان، عشق و محبت و توجهشان برایت بدیهی و خدشه‌ناپذیر و بی‌خلل است که نمی‌نویسی‌شان، لمسشان می‌کنی، زندگی‌شان می‌کنی. آن‌ها از بدیهیاتِ تواند. آدم از بدیهیاتش کمتر می‌نویسد. حالا خیال کن داشتنِ عشق و محبت و توجهِ کسی آن‌قدر برایت ثابت شده و خدشه‌ناپذیر و بدیهی شود که احساساتِ عاشقانه تبدیل بشوند به رفتار و منشِ روزمره‌ی تو. آن وقت کلمه‌ها می‌مانند برایِ لحظاتِ نادرِ دوری و دل‌تنگی. برایِ روزِ مبادا! احساساتِ عاشقانه دنبالِ ظرفِ مناسبِ خود می‌گردند. وقتی بتوانند در رفتارِ روزمره‌ی تو بروز پیدا کنند، سراغِ کلمه‌ها و جمله‌ها نمی‌روند. آب را با لیوان بلور بخوری بیشتر می‌چسبد یا لیوانِ یک‌بار مصرفِ پلاستیکی؟ معلوم است. احساساتِ عاشقانه هم ترجیح می‌دهند تبدیل بشوند به صمیمیتِ واقعی میانِ دو آدم، به موانستِ تدریجی، به نگاه‌هایِ معنادارِ عاشقانه، به لمسِ مهربانِ دست‌ها و لب‌ها، به آغوشِ امن و خدشه‌ناپذیر. ترجیح می‌دهند که تو با لب‌هایت، با دست‌هایت، با نگاهت، با رفتارت بگویی "دوستت دارم" تا این‌که با قلم رویِ کاغذ بنویسی "دوستت دارم". ما آدم‌هایی که از عشق می‌نویسیم، سال‌هاست که با لیوانِ پلاستیکی آب می‌خوریم...

هوشیار


کسی که نشسته است همیشه خسته نیست
شاید جایی برای رفتن نداشته باشد
کسی که نشسته است
شاید خسته باشد
شاید همه جا را گشته باشد و خسته باشد
کسی که نشسته است
حتما گم کرده‌ای دارد ...


هوشیار


باران مرا خیس می‌کند
توفان می‌ترساند
و پاییز افسرده می‌سازد
تو اما ...
چیزی از من باقی نمی‌گذاری ..


زارع


انسان کسی را می تواند نجات دهد که خود اصرار به سقوط نداشته باشد. ولی وقتی سرشت کسی چنان فاسد شد که سقوط در نظرش نجات جلوه کرد چه می شود کرد؟

زارع


چهار ساله بودم که مادرم از دست من و پدرم فرار کرد. می خواست به جایی برود که خودش را بشناسد. من و پدرم هم معتقد بودیم مادری که دخترش چهار ساله شده است، باید تکلیفش را با خودش روشن کند. به همین خاطر ما هم از این برنامه حمایت کردیم. تنها چیزی که نمی توانستم بفهمم، این بود که چرا برای شناخت خود باید به کشور دیگری سفر کرد؟ چرا مادرم نمی توانست مشکلاتش را در همین شهر خودش حل کند، یا به جایی نزدیکتر برود، من به همه ی آنهایی که می خواهند خودشان را بهتر بشناسند پیشنهاد می کنم این کار را در همان شهر خودشان انجام دهند والّا ممکن است گم شوند.

تقدیم به روح بزرگوار "یونسپور و معصومی که ...روحم کم داردشان.....سازدل

دکتر سرش را تکان می‌هد

پرستار سرش را تکان می‌دهد
دکتر عرقش را پاک می‌کند
و رشته کوه‌های سبزبر صفحه‌ی مانیتور، کویر می‌شود ..


http://axgig.com/images/26035768304287231899.jpg


چند میلیارد آدم روی این کره ی خاکی زندگی می کنند. ولی آدم فقط عاشق یکی از آنها می شود، یک انسان بخصوص. هیج وقت هم دوست ندارد او را با کسی دیگر عوض کند... حتی اگر دیگر نداشته باشدشان...