پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

موسوی


  از دیروز تا به حال، هر چقدر تلاش کردم 

پستی لایق پیامبر رحمت قرار دهم

نتوانستم...

ولادت پیامبر مهربانی بر همه ی شما مبارک باد.

رضایی


این دست های ِ توست که نیست امّا ...

                    این من َم که دست ِ خودم نیست َم ...

      

رضایی


دلم گم شده..
پیداش میکنم مלּ  (:

اگه عاشقته،وااے به حالش (!)
رسواآش میکنم مלּ

 

رضایی


شهر را دچار کردی

داشتم از این شهر میرفتم
صدایم کردی
جا ماندم
از کشتی ای که رفت و غرق شد
البته ..
این فقط می تواند یک قصه باشد
در این شهر دود و آهن"
دریا کجا بود
که من بخواهم سوار کشتی شوم و ..
تو صدایم کنی

فقط می خواهم بگویم

تو نجاتم دادی
تا اسیرم کنی ..


{ رسول یونان }

رضایی


باز
بوته‌های علف مست کرده‌اند
سرشان را به هم می‌کوبند .
هروقت بوی تو نزدیک می‌شود
داستان ما همین است ..


{ شمس لنگرودی }

رضایی


یک کلمه انتظار ...
به بهمن کلمات دیگر ختم می شود
اگر در انتظار زنی باشی !


{ ریچارد براتیگان - کوهستان آلپ }

موسوی


آنچه به نظر صبح رسید چیزی جز شروع شبی بی پایان نبود.



http://axgig.com/images/11433712100453992042.jpg

زارع


دنـیـا شـبـیـه سکـه دو رو داشـت، مـثـل مـن

در آن پــــر از یـقـیـن ، پـــــرِ تـردیـد بــوده ام !

گـاهی چنان که مفـسد فـی الارض مـی شدم

گـاهـی چـنـان کـه مـرجـع تـقـلـیـد بـوده ام... !


یاسر قنبرلو

زارع


از خوشبختی الهام می‌گیرم
لحظه‌های زیبا را می‌سرایم
برای دختران از جهیزیه
و برای زندانی‌ها
از عفو عمومی حرف می‌زنم
به کودکی
که پدرش از جنگ برنگشت
دلداری می‌دهم
اما سخت است
دروغ گفتن سخت است ..


{ ملیح جودت اندای }

زارع


کاش گوزنی بودم
سر و شاخ‌هایم در اتاق پذیرایی‌تان آویزان بود

پدرت
به اینکه زل زده‌ام به تو افتخار می‌کرد
و گاهی به تفنگ شکاری‌اش
خوشحال بودم
هر کجای جهان که راه بروم
تو را می‌بینم
هر موزیک عاشقانه‌ای که گوش بدهی
می‌شنوم
کاش آن لحظه که پدرت
قلبم را نشانه گرفت
به دره‌های شعر
فرار نمی‌کردم ..


{ مجید سعدآبادی }

زارع


چیزی به رشت نمانده‌ام
می‌خواهم چنان با لهجه‌ی شمالی هق هق کنم
که باران
چتری بر سرم بگیرد ..

:::

نمی‌خواهم تخت جمشید باشم مردم در من عکس بگیرند
می‌خواهم قلعه قورتان باشم
در کویری گمنام
دور از چشم میراث فرهنگی
چند خانواده در من زندگی کنند ..

{ مریم اسحاقی }

زارع


خب، ما دیگر همدیگر را نگاه نمی‌کنیم
از این به بعد در نامه‌های عاشقانه
نوشته‌های آبی نمی‌خوانیم

ما از تجربه‌های سنگین زندگی آموخته‌ایم :

« وقتی دست کسی به عشق شما رسید ، باید آرام گریه کنید »

خب
تازه نیست و بحثی قدیمی است
نمی‌شود که همیشه خوشحال بود، درست
اما کاش کشتن‌ام را انکار نمی‌کردی ..


{ بهنود فرازمند }