پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

سازدل


http://axgig.com/images/48365437266521576119.jpg


فامیلِ دور یه جمله‌ی خیلی حکیمانه‌ای داره که می‌گه:

"ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻣﺸﮑﻮﮐﻲ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻬﻢ ﺧﻮﺵ ﻣﻲﮔﺬﺭﻩ. ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺩﺍﺭﻡ می‌میرم."

محبوبم"ممنون از اینکه امروز هم مهربان بودی...


چقدر حالم خوب است...

سازدل

http://axgig.com/images/45245743494317155314.jpg


محبوبم"پیشاپیش ببخشید اگر این شعر عاشقانه نیست...

عزیزمن؛از هیچ...برایت کدامش را بگویم؟

آدم که یکهو نمیشکند برود پی کارش. اول نرم می شود، نه" ببخشید اول خر می شود، بعد نرم می شود، بعد هی توی خودش می ریزد، بعد هی صدای تق تقش را می شنود و نشنیده می گیرد؛ خر شده است دیگر، بعد رسما می شکند. به این مرحله ی رسمی و علنی که می رسد، من باشم تازه فیلمم یاد هندوستان می کند، می زنم زیر همه چیز. شکستنم را انکار میکنم، به آدم ها دروغ می گویم، دروغکی می خندم، برایشان جملات پر امید می فرستم، به روشنی وعده اشان می دهم، حرف های خوب می زنم و بعدش خودم می زنم زیر گریه که دنیا اینقدر به من تنگ می گیرد که نمی گذارد نفسم در بیاید که چرا نباید این چیزها راست باشد و چرا حال خرابم را هیچ چیز خوبی خوب نمی کند از دکترم و قرص خوابش آنقدر تعریف کرده ام که همه فکر میکنند فرشته بوده این دکتر. همه فکر می کنند حال من خوب شده آدم دردش به دل خودش باشد امن  تر است!

و تواز من قول گرفتی که بروم پیش دکتر! گفتی نگرانم... گفتم باشد. توی راه برگشتم داشتم به این فکر می کردم که کدام  قرص و نسخه می خواهد از پس این همه سال خرابی برآید. از پس این همه گذشته که نه پایش را از زندگیم بیرون می کشد و نه می آید درست می نشیند که سنگهامان را با هم وابکنیم

من آدم نجنگیدن نیستم، من تنبل لاابالی نیستم، من برای زندگیم ارزش قائلم. فقط کمی به خواب احتیاج داشتم، کمی استراحت، کمی دغدغه نداشتن که دوباره پا شوم و زندگیم را به دست بگیرم و برای خواسته هایم بجنگم.



و امروز"من جولیِت هستم بیست و چهارساله یک بار طعم عشق را چشیده ام
مزه سوزن میدادو تهوع و  قهوه سیاه تپش قلبم را تند کرد
بدن زنده ام را دیوانه
حواسم را به هم ریخت و رفت ..
من جولیت هستم ایستاده در مهتابی

با حسی از تعلیق ..


ضَجّه می زدم که بازگرد ندا در می دادم که بازگرد لب هایم را می گزیدم
خونشان را در می آوردم و او بازنگشت ..

و امروز"من جولیت هستم
هزار ساله

خدایمان را شکر؛
هنوز زنده ام ...