چه قدر دزدیدن نگاه
از چشمان تو لذت بخش است
گویی
تیله ای از چشمم به دلم می افتد
بانو !
با مردی که تیله های بسیار دارد
می آیی؟
حجم نمیدانم های سنگین...
انگور ...
آرشه آرام و لَخت روی می ر لا ... صدای زیر و بم این درد بی تابم میکند...
...
......
نخ هم بر تنم سنگین است...
شب را به بلوغ میرسانم...
دردهای زیادی برایت مینویسم
مهره هایم
ترک های لبم
طوفان های ذهنم
بند انگشتانم
کک مک های صورتم
همه را دانه دانه بشمار ...
اشکهایم مثل کودکان سرتق، به هیاهوی تعطیلی مدرسه، از پله های چشمم سرازیر
می شوند. سنگریزه دیشب حقیرتر از حرفی بود که چیزی را بر هم بزند
اما
از ضعف های خودم نگرانم. از مدتها سرمستی، به خود آمدم. فکر میکردم ..
ما مردمان عادی گاهی دلمان می خواهد خوشبخت باشیم،نان گرم بخوریم،یا بندرهای دنیا را نه در کارت پستال ها بلکه به صورت زنده ببینیم،ما مردمان عادی خیلی آرزوها دیگر هم داریم که ما فرصت شمردنش را نداریم و شما حوصله ی شنیدنش را ندارید.
به همین سادگی، به سادگی بارانی که می بارد و سیگاری که خاطره های زیادی را
با خودش دود می کند، به سادگی این که بنشینی توی تاکسی ... سرت را به شیشه
تکیه دهی و رو به راننده بگویی جایی برای رفتن نداری، شوقی برای رسیدن
نداری، فکری توی سرت نیست و کسی نیست که ساعتش را به وقت رسیدنت تنظیم کرده
باشد .. به همین سادگی می توانی در ذهن خودت مرده باشی ..
عنوان؛ علیرضا عباسی
ممنون از سرکار خانم سازدل عزیز برای ادبیات و حافظه لطیفش
تمام جملاتی را که شما با ذکر منبع می خوانید اغلب تکه هایی ست از کتابهایی که دوست عزیزمان انها را خوانده ودر اینجا ذخیره میکند و به ما اجازه در اختیار دادن را داده است"حیفمان امد که از هنر و فروتنی و از خود گذشتگی ایشان" نگوییم...
بی نهایت از نگاه زیبایش و انتخابهای نادرش سپاسگذاریم...
هر کسی که ساختن ِ زندان انفرادی به کله ش زده، آدم جالبی بوده و خوب میدانسته با آدمها چطور بازی کند. یعنی درستتر آن است که بگویم میدانسته آدم بهترین دشمن ِ خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند. بهترین راه اینست که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دخل ِ خودش را بیاورد.
احمد غلامی/جیرجیرک/نشر چشمه
در واقع، در نور پرشکوه ریو، این اندیشه که ما به دیگران از لحظهٔ که نگاهمان به آنها میافتد آسیب میرسانیم، مرا گرفتار کرده بود. باید اعتراف کنم که رنج دادن به دیگران مدتها برای من مسئلهای بیاهمیت بود. آنچه در این زمینه فکر مرا روشن میکرد عشق بود. حالا دیگر تحمل این فکر را ندارم. از جهتی بهتر است آدم کسی را بکُشد تا اینکه رنجش بدهد. آنچه دیروز به وضوح برایم مسلم شد این است که میخواهم بمیرم.
آلبر کامو/دوم اوت ۱۹۴۹ /یادداشتها جلد چهارم / مترجم: خشایار دیهیمی/نشر ماهی
پسر جوانی کنار جاده ایستاده
و با اشاره؛ از اتوموبیلهایی که میگذرند
میخواهد سوارش کنند
اما کسی توقف نمیکند
صورت محزونی دارد و موهایش زیباست
مرا یاد تیاپا میاندازد
تیاپای عزیزم بزرگ خواهد شد
و روزی؛
تنهایی را احساس خواهد کرد.
امروز امیدی بزرگ روح مرا سرشار کرده
چه نامی می توان بر آن نهاد
ساده بگویم،
خوشبختی
و امید به این که ، نیل به سعادت
امکان پذیر است
امروز، پنجره ی اتاقم در بیمارستان غرق نور آفتاب است
و این، دلیل خوشبخت بودن من نیست
دلیل، پروردگار من است
در عشق چه امیدی مییابید؟
ل. ب: اگر عاشق باشم همهٔ امیدها را؛ و اگر نباشم هیچ.
من دیگر آنهایی را که دوست دارم نخواهم دید و مردن این است.
در طول خدمت سربازی ممکن بود سه ماه بگذرد و چشممان به یک زن نیفتد؛ ما وسط مردها زندگی میکردیم. وقتی زنی جوان میآمد توی زندگی ما، انگار معجزه شده بود. وقتی در نقطهای دور افتاده زنی زیبا میدیدیم، آن قدر روی ما تاثیر میگذاشت که افسرده میشدیم. البته این احساس، به خاطر تمایلات جنسی نبودانگار یک جورهایی خاطرهٔ همسر یا نامزد را زنده میکرد. در نگاه شخصیت قاتل، این احساس بر چیز دیگری دلالت دارد. در جریان نوشتن فیلمنامه، با مسئولان پلیس و ادارههای آناتولی صحبت میکردم. میگفتند مظنونین ممکن است در طول سه روز، لام تا کام حرف نزنند و هیچ اعترافی هم نکنند ولی وقتی ناگهان یک زن را ببینند یا صدای گریهٔ یک بچه را بشنوند، ممکن است بزند زیر گریه و به همه چیز اعتراف کنند.
نوری بیگله جیلان/سفر به انتهای شب/مترجم: محمدرضا شیخی/از مجله ۲۴
عکس از: نوری بیگله جیلان
ما همیشه یا جای دُرست بودیم در زمان غلط یا جای غلط بودیم در زمان دُرست و همیشه هم همدیگر را از دست داده بودیم.
پل استر / مون پلاس /مترجم: لیلا نصیری ها/نشر افق