پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

هوشیار


هیچ‌وقت به قرار نمی‌رسم.

 

در منْ کودکی بی‌قرار

همیشه پلّه‌برقی‌های جهان را عکسْ سوار می‌شود!

هوشیار


به مرگ می‌ماند عشق

ناغافل و برق‌آسا

هر وقت دل‌اَش بخواهد می‌آید!


که چه پدری از دل آدم در نمی آورد این
لامصب عشق

کشتکار


تو، گلوله‌ی مشقی

من، محکوم به مرگ.

فرقی نمی‌کند شلیک شوی یا نه!

کشتکار


دخترم که بدنیا آمد،بزرگ که شد،مدرسه که رفت،درسش که رسید به صاعقه،یادش میدهم که هر لحظه امکان دارد صاعقه بزند وسط زندگیش و همه چیزش را خشک و نابود کند.یادش میدهم که بعضی از آدم ها، شبیه صاعقه اند.صاعقه وار می آیند و به آتش میکشانند و میروند.آنوقت حتی اگر تا آخر عمر هم بسازد،باز هم محال است زندگی اش شبیه قبل از بودن ِ صاعقه ای ها بشود.محال است...

البته قبلش باید یک جور ِ خوبی،معنی محال را بهش بفهمانم

زارع


از من می پرسد که چه چیز را در این نقاش و نقاشی هایش دوست دارم.

 می گویم که همه چیز را در باره ی او و نقاشی هایش دوست دارم!!

اما او میگوید: من همه چیز را در مورد یک نقاش یا نویسنده دوست ندارم. زیرا آنهایی که بسیار دوستشان دارم, اغلب خودکشی کرده اند و من اینرا اصلا دوست ندارم.

آرام گفتم:من هم دو ستال را بسیار دوست دارم.

اما از اینکه خودکشی کرده است !

و این نقاشی از نقاشی است که بسیار کارهایش را می پسندم. نام این نقاش de- stael  است


زارع


چای را که دوباره به لبانش نزدیک کرد نگاهش کردم، شعری زیبا شده بود...

جوادی


از هوشیار و موسوی گذشت ولی من مانده ام که کدوم شوهر بدبختی سهم من و سازدل و  زارع میشه...حالا باز هم من...باز هم زارع موندم اون بنده خدایی که گیر سازدل میاد چیجوری باید این همه دیوونگی رو تحمل کنه...اصلا جدا از شوخی خیلی مشتاقم که ببینم این دلارام خانم به کیجواب میده...کلا بدا به حالش

سازدل


اگر زنی را نیافته ای که با رفتنش
نابود شوی
تمام زندگی ات را باخته ای
این را
منی می گویم
که روزهایم را زنی برده است جایی دور
پیچیده دور گیسوانش
آویخته بر گردن
سنجاق کرده روی سینه
یا ریخته پای گلدان هاش
باقی را هم گذاشته توی کمد
برای روز مبادا

هوشیار


معجزه تر از انار ِ خدا ، که صد تائی با نظم و ترتیب و در پوششی نرم کنار هم نشسته اند ، قبرستان ِ آدم هاست . هزارها ازاینها با نظم و ترتیب ، تازه در پوششی سخت ، کنار هم با احترام خوابیده اند . آدم ها یک جاهائی خیلی شبیه هم می شوند . وقت ِ گریه ، وقت ِ خنده ، وقت ِ خواب ، وقت ِ مرگ . تفاوت ِ آدم ها در این است که در این موقعیت ها هستند یا ناظر ِ این موقعیت ها. دارند گریه می کنند ، می خندند ، خوابیده اند یا مُرده اند ، و یا دارند به آدم هائی که  دارند گریه  می کنند ، می خندند ، خوابیده اند یا مرده اند نگاه  می کنند . درست مثل  مُرده های توی ِ قبرستان و آدم هائی که به قبرستان می آیند .کاش فقط نگاه ِ خالی نکنند . نگاه ِ خالی خیلی کم است ...

هوشیار


ساعتها هر جور که دلشان می خواهد می روند آرام یا تند فرقی نمیکند چون من دیگر توان رفتن ندارم همینجا ایستاده ام

نامی


میگوید بعضی ها آدم  ِ تنها زنده گی کردن نیستند . پس خودشان را وصل میکنند به یکی دیگر . تکیه میکنند بهش . آویزانش میشوند گاها . آدم آویزان باشد , اما حداقل بداند که آویزان است ! بداند که تکیه گاه میخواهد . گُز گُز نکند که زنده گی مستقل میخواهد و جای دور میخواهد و مهاجرت میخواهد ! به خدا آدم  ِ آویزان , شرافت دارد ؛ به آدمی که  از ساده ترین تنهایی ها هم بر نمی آید !

موسوی

در عمیق ترین نقطه ی دریا

غرق شده ام

و از آن پایین

تو را می بینم که مثل شهابی

از آسمانم عبور می کنی

و من هر چه بیشتر آرزویت می کنم

بیشتر غرق می شوم

هوشیار


گاهی اوقات حس اخرین بیسکوییت مانده در بسته ساقه طلایی را دارم

شکسته...تنها

محمدی


به نظر تو ممکن است مردی،زنی را ببوسد بی آنکه او را دوست داشته باشد؟

= تمام مردهایی که اینکار را میکنند ، همان لحظه، آن زن را دوست دارند.اگر نداشته باشند ، خودشان را وادار به چنین کاری نمیکنند.همان موقع مردها خیلی پراحساسند، اما فردای آن روز میتوانند آدم دیگری بشوند.چیزی که زن ها نمی بینند یا نمیخواهند ببینند. فکر میکنند آنها هم مثل خودشانند که ساعت ها توی ذهنشان با این چیزها ور بروند و اسیر بشوند.برای مردها یک بوسه ، فقط یک بوسه است ولی زن ها شصت تا چیز دیگر از آن میسازند.

ترلان/فریبا وفی

محمدی


این جا زمین لرزید

آن جا سیل آمد

جایی دیگر سونامی .

نکند اخم کرده ای

که حواس خدا اینقدر پرت است ،

و من اینقدر نگران ..

نامی


http://s3.picofile.com/file/7948893759/2w8k24ck.jpg

واسم نقاشی بکش.

= چی دوست داری؟

+ اوممممممم....

= خونه؟کوه؟درخت؟ مامان؟ بابا؟ چی دوست داری؟

+ خدا نقاشی کن

= خدا چه شکلیه؟

+ یه مرد با سیبیل !

= مرد ِ مهربونه؟

+ مهربونه...

= چرا؟

+ آخه وقتی غذامو میخورم،منو بزرگ میکنه.ببین دستم تا کجا میرسه