پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

سازدل

خدایا شکرت...


از همان اولش هم سعی کردم با خودم روراست باشم. با خودم گفتم خب واقعیت این است که نمی‌شود انتظار داشت خیلی زود به روالِ عادیِ زندگی برگردی! این پروسه‌ی عادی شدنِ همه چیز یا حتا بعضی چیزها می‌تواند از یک سال تا یک عمر به طول بینجامد! بنابراین خودم را به دست زمان سپردم. حالا با خودم و احساسم مقابله نمی‌کنم. رها کرده‌ام خودم را در مسیری که مثلِ رود جاری‌ست. سنگلاخ دارد، پستی و بلندی دارد، اما جریان هم دارد. احساسِ رهاشدگی‌ِ عجیبی دارم که تا حدی با خفقان درونی‌ام و هجوم غصه‌ها به قلبم همخوانی ندارد. اما هست؛ رها شده‌ام در مسیر رود و همین‌طور دارم می‌روم. و راستش را بخواهید زیاد اشک می‌ریزم. اصلن خودم تبدیل شده‌ام به رودخانه. ساعت‌هایِ متمادی اشک می‌ریزم و راز و نیاز می‌کنم. همین‌هاست که آرامم می‌کند. راستی! چه خوب است که خداوند اشک‌ها را آفریده است! اگر اشک‌ها نبودند شاید تا به حال از غصه دق کرده بودم. سبک می‌شوم بعدِ گریه و نیمه‌شب‌ها در آرامش خوابم می‌برد. روزی هزار بار می‌گویم خدایا شکرت! و همین آرام‌ترم می‌کند. نه این‌که اراده کنم و بگویم. نه... ذکر ناخودآگاهم شده است. همین‌طور بی‌اراده در هر موقعیتی بر زبانم جاری می‌شود. به سجده می‌روم و می‌گویم خدایا شکرت! صورتم غرق اشک است و می‌گویم خدایا شکرت! چشم‌هایم را باز می‌کنم و می‌گویم خدایا شکرت! چشم‌هایم را می‌بندم و می‌گویم خدایا شکرت! قلبم از سمتِ آن حفره‌ی خالی تیر می‌کشد و می‌گویم خدایا شکرت! و هر بار آن‌قدر تکرارش می‌کنم که نفس در سینه‌ام نمی‌ماند. ناخودآگاه است. دست خودم نیست. اما مرتب به زبانم می‌آید: "خدایا شکرت! بابتِ هرچه می‌دهی و نمی‌دهی. بابتِ هرچه می‌دهی و دوباره می‌گیری. خدایا شکرت! بابتِ هر آن‌چه هست و نیست. بابتِ هیچی و همه چیز!" خلاصه این‌که، خواستم بگویم این روزهایم این‌گونه می‌گذرند... دقیقن همین‌گونه...



]پسران او[ گفتند: "به خدا سوگند که پیوسته یوسف را یاد می‌کنی تا بیمار شوی یا هلاک گردی."

گفت: "من شکایت غم و اندوه خود را پیش خدا می‌برم، و از ]عنایت[ خدا چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید."

پس چون مژده‌رسان آمد، آن ]پیراهن[ را بر چهره‌ی او انداخت، پس بینا گردید. گفت: "آیا به شما نگفتم که بی شک من از ]عنایت[ خدا چیزهایی می‌دانم که شما نمی‌دانید؟"

 

قرآن کریم؛ سوره‌ی یوسف/ آیات 85، 86، 96 و 97