چهقدر دوست دارم با کسی حرف بزنم. بگویم کجاییام و او دستش را بگذارد روی شانهام و دلداریام بدهد و با باز کردن دستانش طول تاریخ را نشانم بدهد و با فاصلهی دو انگشت شست و اشاره این روزها را و با حرکاتش به من بفهماند که این هم میگذرد.
تو لعنتی؛ همه جا هستی. توی چشمکزدنهای لامپ هالوژنی نمازخانهٔ اردوگاه. روی زبری چمنهای مصنوعی. در روشناییِ روزهای سنگی کندوان، در پیچخوردگی پاها وقتی از پلههای کلهقندی بالا و پایین میروند. در تعم لواشک انار. لابهلای شیرینیِ عسلهای چهلگیاه. میان تاروپود کولهپشتیهای دستباف. در اشکهای دخترکِ نوبالغ، سرخیِ گونهاش، کودکیاش، شرمش، دردش. چگونه نبینمت. میخاهم نباشی باور کن. بودنت میانِ لکوپیسهای پیرهنِ چروک و خیس از عرقِ مردِ نگهبان که هندوانهٔ شیرین جدا میکند برای اهلِ خانهاش، از بساط مردک دستفروش. لابهلای دندههای بیرونزدهٔ گربهٔ ولگرد میان زبالهها، تنهاییها، ماتمها. میخاهم نباشی. باور کن.
نامه ای در جیبم ...
و گلی در مشتم...
غصه ای دارم با نی لبکی...
سر کوهی گر نیست...
ته چاهی بدهید...
تا برای دل خود بنوازم...
عشق جایش تنگ است!
(حسین منزوی)
سرفهها امانش را بریده بود. لابهلای دندهها یا شاید جایی فکر کنم همان قفسهٔ سینه باشد آری همانجا غریبهای بود. کز کرده خمیده خیره به جایی.
فراموش نکن قراری داشتیم با هم. برویم. بگردیم. قدم بزنیم. بخندیم. شاید هم خدا را چه دیدی، پرواز کنیم. امروز با تو خاهم بود. شعر خاهیم خاند. از پیادهروهای ولیعصر و سیاهی میدانهایش گذر میکنیم. میدانم تو لبخند میزنی. همهاش برای همین است، باور کن. امروز هم تماس گرفتم با تو. با بوقهای ممتدِ مغرور. پیدایت نمیکنم. برگرد! حالا همه میدانند از تو مینویسم. برای تو مینویسم. همه میدانند دوستت دارم یا اینکه مثلن تلفنت همیشه مشغول است. دیگر همه میدانند اگر یک روزی بگذاری بروی پی زندگیات، یا تنهایت بگذارم بروم پی کار و زندگیام، دست خودمان نیست. جبر زمانه است این. آرام بخاب تا از پیادهروهای ولیعصر در خابهای تو عبور کنیم. به این فکر میکنم اگر سفری در راه است تو هم همسفر باشی. یک مرخصی ساده که کاری ندارد. میرویم و خوش میگذرانیم. لذت میبریم. کیف میکنیم. رستوران و کافه و هر جا اصلن تو دوست داشته باشی میرویم.
از روزی که مجبور بود روسری سرش کنه و روزه بگیره ۲۰ سال گذشته
کدام شمع؟ کدام کیک؟ کدام جشن تولد؟
او که بیست سال پیش مرد! با جشنهای تولدش، با عکسهای بیروسریاش و با همهٔ
خندههای صدادارش..
آنانی که از گذشته عبرت نمیگیرند محکوم به تکرار آنند
(برای میم که امیدش امیدوارم میکرد و رفتنش...)
"آرتور مبلر شوپن هاور"
(فیلسوف بزرگ آلمانی در قرن19که بعدا به او نسبت بانی ی مکتب بدبینی داده شد...)
در تنها کتابش: (جهان نمایش اراده یا اراده هاست) می فرماید:
جهان زیبایی ندارد...هرکس می گوید جهان زیباست او را به: زندان، بیمارستان، تیمارستان، میادین جنگ، شکنجه گاه ها، بازار برده فروشی، ووو...ببرید تا ببیند اشرف مخلوقات با خود چگونه تحصیل می کند...؟! و می افزاید هر کس هوش اش بیشتر است رنج اش به مراتب بیشتر است...
«تو» رمانی از میلان کوندرا هستی! سطرهای تو در من جاریست. میان کلماتت سایهای پنجرهبردوش درد را قدم میزند. پنجره را باز میکنم، کلماتت را میپوشم و عریانی را فریاد میزنم.
یک جمله ی کلیشه ای هست که هیچ وقت به ان ایمان نداشتم:
... و انها به خوبی و خوشی تا اخر عمر در کنار یکدیگر زندگی کردند.
برای آنکه به طریق خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنیم که طریق دیگران نادرست است . کسی که چنین می پندارد ، به گامهای خود نیز ایمان ندارد .