پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

هوشیار


درست وسطِ شلوغی و ترافیکِ ساعت هشت و سی دقیقه ی خیابان بهشتی وقتی که گرمای چسبنده روزهای اردیبهشت از سر و پایم بالا می رود .. در حالی که صدای نه چندان دلچسب گوینده ی رادیو دارد از ترافیک خیابان های دیگر حرف می زند و راننده تاکسی مدام خمیازه های کش دار می کشد .. در حالی که فقط چاهار روز به امتحان پایان ترم ــ درسی که سراسر ترم حتی یک کلمه از آن را نخوانده ام ــ  مانده ..  و روزهاست از درد زانوی چپ و مچ دستم خواب آرام ندارم .. وقتی شارژ گوشی ام  تمام می شود و حتی نمی توانم جواب سلام و صبح بخیر یک دوست خیلی قدیمی"سازی جان  را بدهم و بگویم که برایش دلتنگم .. وقتی تمام حرف های شب قبل ش را مرور می کنم و یادم می آید که راست میگفت: دنیا آنقدر ها هم که ما فکر می کردیم جدی نبوده .. درست وسط این همه همهمه ی بیخود .. درست وقتی که هیچی سر جای خودش نیست .. دلم می خواهد دستی به شانه ی مرد کناری م بزنم و بگویم :  .. هی! انگاری دلم می خواهد دوباره عاشق باشم.

کشتکار


چه‌قدر دوست دارم با کسی حرف بزنم. بگویم کجایی‌ام و او دستش را بگذارد روی شانه‌ام و دل‌داری‌ام بدهد و با باز کردن دستانش طول تاریخ را نشانم بدهد و با فاصله‌ی دو انگشت شست و اشاره این روزها را و با حرکاتش به من بفهماند که این هم می‌گذرد.

هوشیار


تو لعنتی؛ همه جا هستی. توی چشمک‌زدن‌های لامپ هالوژنی نمازخانهٔ اردوگاه. روی زبری چمن‌های مصنوعی. در روشناییِ روزهای سنگی کندوان، در پیچ‌خوردگی پاها وقتی از پله‌های کله‌قندی بالا و پایین می‌روند. در تعم لواشک انار. لابه‌لای شیرینیِ عسل‌های چهل‌گیاه. میان تاروپود کوله‌پشتی‌های دست‌باف. در اشک‌های دخترکِ نوبالغ، سرخیِ گونه‌اش، کودکی‌اش، شرمش، دردش. چگونه نبینمت. می‌خاهم نباشی باور کن. بودنت میانِ لک‌وپیس‌های پیرهنِ چروک و خیس از عرقِ مردِ نگهبان که هندوانهٔ شیرین جدا می‌کند برای اهلِ خانه‌اش، از بساط مردک دست‌فروش. لابه‌لای دنده‌های بیرون‌زدهٔ گربهٔ ولگرد میان زباله‌ها، تنهایی‌ها، ماتم‌ها. می‌خاهم نباشی. باور کن.

هوشیار

عشق جایش تنگ است!

نامه ای در جیبم ...

و گلی در مشتم...

غصه ای دارم با نی لبکی...

سر کوهی گر نیست...

ته چاهی بدهید...

تا برای دل خود بنوازم...

عشق جایش تنگ است!

                      (حسین منزوی)

هوشیار


سرفه‌ها امانش را بریده بود. لابه‌لای دنده‌ها یا شاید جایی فکر کنم همان قفسهٔ سینه باشد آری همانجا غریبه‌ای بود. کز کرده خمیده خیره به جایی.

هوشیار


فریبم دادی. همهٔ سیب‌ها را خودت خوردی.

می‌خاهم اشتباه کنم.

هوشیار


فراموش نکن قراری داشتیم با هم. برویم. بگردیم. قدم بزنیم. بخندیم. شاید هم خدا را چه دیدی، پرواز کنیم. امروز با تو خاهم بود. شعر خاهیم خاند. از پیاده‌روهای ولی‌عصر و سیاهی میدان‌هایش گذر می‌کنیم. می‌دانم تو لبخند می‌زنی. همه‌اش برای همین است، باور کن. امروز هم تماس گرفتم با تو. با بوق‌های ممتدِ مغرور. پیدایت نمی‌کنم. برگرد! حالا همه می‌دانند از تو می‌نویسم. برای تو می‌نویسم. همه‌ می‌دانند دوستت دارم یا اینکه مثلن تلفنت همیشه مشغول است. دیگر همه می‌دانند اگر یک روزی بگذاری بروی پی زندگی‌ات، یا تنهایت بگذارم بروم پی کار و زندگی‌ام، دست خودمان نیست. جبر زمانه است این. آرام بخاب تا از پیاده‌روهای ولی‌عصر در خاب‌های تو عبور کنیم. به این فکر می‌کنم اگر سفری در راه است تو هم هم‌سفر باشی. یک مرخصی ساده که کاری ندارد. می‌رویم و خوش می‌گذرانیم. لذت می‌بریم. کیف می‌کنیم. رستوران و کافه و هر جا اصلن تو دوست داشته باشی می‌رویم.

هوشیار


جانمازت را که آب کشیدی
نماز بخوان برایم

زیرِ باران..

هوشیار


از روزی که مجبور بود روسری سرش کنه و روزه بگیره ۲۰ سال گذشته
کدام شمع؟ کدام کیک؟ کدام جشن تولد؟
او که بیست سال پیش مرد! با جشن‌های تولدش، با عکس‌های بی‌روسری‌اش و با همهٔ
خنده‌های صدادارش..

هوشیار


این روزها همهٔ راننده‌های تاکسی به صدای هایده گوش می‌دن و اشک می‌ریزن..
مسافرها هم..

هوشیار


کال بوده‌ام و ترش شاید برای تو

پوسیده بودی از پختگی له شدی رفتی نماندی برای من

هوشیار


آنانی که از گذشته عبرت نمیگیرند محکوم به تکرار آنند

(برای میم که امیدش امیدوارم میکرد و رفتنش...)

هوشیار


"آرتور مبلر شوپن هاور"

(فیلسوف بزرگ آلمانی در قرن19که بعدا به او نسبت بانی ی مکتب بدبینی داده شد...)

در تنها کتابش: (جهان نمایش اراده یا اراده هاست) می فرماید:

جهان زیبایی ندارد...هرکس می گوید جهان زیباست او را به: زندان، بیمارستان، تیمارستان، میادین جنگ، شکنجه گاه ها، بازار برده فروشی، ووو...ببرید تا ببیند اشرف مخلوقات با خود چگونه تحصیل می کند...؟! و می افزاید هر کس هوش اش بیشتر است رنج اش به مراتب بیشتر است...

هوشیار


خاطره باز  که  باشی ...

                            چائی ات   توی  ِ  یک  قوری  ِ  بند زده  دَم  می آید ...

        

هوشیار


«تو» رمانی از میلان کوندرا هستی! سطرهای تو در من جاری‌ست. میان کلماتت سایه‌ای پنجره‌بردوش درد را قدم می‌زند. پنجره را باز می‌کنم، کلماتت را می‌پوشم و عریانی را فریاد می‌زنم.

هوشیار


یقه‌ی آسمان را ول کن خدا که کاره‌ای نبود... ما از ما بودن ترسیدیم.

هوشیار


یک جمله ی کلیشه ای هست که هیچ وقت به ان ایمان نداشتم:

... و انها به خوبی و خوشی تا اخر عمر در کنار یکدیگر زندگی کردند.

هوشیار


سلامتی اونی که واسه رفتنش گریه کردیم

رفت واسه دوستاش تعریف کرد,خندیدن...!!! :|

هوشیار


مراقب باش که چه آرزویی میکنی

چون ممکنه برآورده بشه

رضا کیانیان

خانه ای روی آب

هوشیار


برای آنکه به طریق خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنیم که طریق دیگران نادرست است . کسی که چنین می پندارد ، به گامهای خود نیز ایمان ندارد .