پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

محمدی


تو باید
تیتر بزرگ گزارشات نقض حقوق بشر باشی
بس که
وحشیانه زیبایی!

ناصر رعیت نواز

محمدی


تو باید می‌آمدی

تا جهان این‌قدر سخت نمی‌شد.

 

حالا هم دیر نیست

گاهی یک گل

بازیِ باخت را در دقیقه‌ی نَوَد

بُرد می‌کند!


رضا کاظمی

سازدل


جای رسم دایره گاهی مربع می کشند

عقل را پر داده عشقت از سر پرگارها

سازدل


چای را من دَم می‌کنم

میز را تو می‌چینی

بعد، می‌نشینیم پشت پنجره‌های خود‌مان

و به هم‌دیگر فکر می‌کنیم!

کشتکار


گناه نکرده تعزیر می‌شوم

حال آ‌ن‌که تو

با هزار شیشه‌ی شرابْ در چشم‌هایت

آزادانه در شهر قدم می‌زنی!

کشتکار


نه پنجره ای اضافی دارم،


 که تو را در آن بگذارم،


و نه میزی،


 معشوقه ای نیز در این شهر ندارم


 ای گلتو را بخرم و چکارت کنم؟

محمدی


یه اتفاقاتی توی یه دوره هایی از زندگیت باید بیافته که اگه نیافتاد میشه عقده و می چسبه کف مخت؛ میشه کمبود و رسوب می کنه ته شخصیتت. اون وقت تا آخر عمر بیچاره‌ای. هزار تا مشاور و روان پزشک و کوفت و زهر مار هم که بری باز وقتی تنها و غصه داری میاد سراغت و امونت رو می بره. 

 حتی شاید اون کمبودها و عقده ها به ظاهر فراموش شن اما باز خیلی از رفتارهات بدون اینکه بدونی بازتولید همون چیزهایه که باید می داشتی و نداشتی یا نتیجه همون اتفاقاتی که باید برات می افتاد که نیافتاده یا نه نباید روی می داده که داده.

یادمه یه استاد روحانی داشتیم (فقط دوستان خواهش می کنم مسیر جریان رو منحرف نکنید و به حاشیه هاش گیر ندید..) که متون دینی بهمون درس می داد. رفتارش خیلی صفر و یکی بود. یه دفعه می دیدی گیر می داد به یکی و بدبختش می کرد یا از یکی خوشش می اومد و بهش حال می داد. مثلا یه روز ازش یه سوال کردم که متوجه منظورم نشد. چشمتون روز بد نبینه وسط اون همه سیبیل سکه یه پولم کرد. باز جای شکرش باقیه پسرتوی کلاس نداشتیم. خلاصه شروع کرد از کدوم داهات اومدی و تو کی هستی که این حرفو می زنی و با این حرفت به فلانی و فلانی توهین کردی و... دیگه داشتم ایادی استکبار جهانی و رژیم غاصب صهیونیستی می شدم که تایم کلاس تموم شد. حالا کل کلاس منظور منو فهمیده بودن غیر از این استاد گرانمایه. شانس آوردم یکی از دوستانی که حکم مراد و پیر و شیخ رو برای استاد داشت بعد از کلاس رفت مواخذه اش کرد که این چه رفتاری بود با این بنده خدا داشتی و .. خلاصه اون ترم از افتادن در یه درس چهار واحدی و یه ترم مشروطی نجات پیدا کردم. اما بودن کسانی که به اندازه من خوش شانس نبودن!!

حالا این گذشت و استاد عزیز یه جا گیر افتاد. حاج آقا با اون هیبت و سن و سال عاشق رفیق ما که جای دخترش بود شد!! کلا دل حاج آقا پیش دو نفر گیر بود؛ یکی همون دوستمون که رفت و وساطتت ما رو کرد؛ وساطتت که چه عرض کنم عطاب و سرزنش!! اون دوستمون انسان وارسته و عارف مسلکی بود...خوش نداره اسمشو اینجا ببرم احترام همه رو بر می انگیخت و رابطه استاد باهاش رابطه مرید و مرادی بود. احتمالا تجسم بخشی از آرزوهای محقق نشده استاد بود؛ شاید به جایگاهی از  معنویت و اخلاق رسیده بود که استاد در مرحله ای از زندگیش به دنبالش بوده و بهش نرسیده بود.

رابطه استاد روحانی با دوست دیگه امون اما،‌ کاملا عاشقانه بود؛ فکر نکنم اصلا بتونید درکش کنید. یه فرد توی اون سن و سال چطوری می تونه عاشق یه دختر بیست و چند ساله شه؛ البته عشقی که توش اثری از تمایلات جنسی نیست. باز اگه طرف خواسته جنسی ازش داشت خب این رابطه یه توجیهی پیدا می کرد اما می دیدیم که مساله این نیست.

مثل یه پسر شونزده هفده سال عاشق شیماشده بود از دوریش بی تابی می کرد؛‌ براش نامه عاشقانه می نوشت و از کم توجهی هاش گله می کرد و حتی گاهی از غیبت چند روزه‌اش گریه می کرد!! شیما شب های زیادی با پول توی جیبی که از استاد گرفته بود دست پر می اومد توی اتاق و بچه ها رو مهمون می کرد. حتی دیگه لازم نبود درس بخونه چون شب های امتحان سوال ها رو داشت.

جوادی


قبول شدن سرکار خانم سازدل را در دوره کارشناسی هنر بی نهایت سپاسگذاریم و تبریک میگوییم و خیلی خوشحالیم که بالاخره یکی از ما نخبگان خودمان را به دیگران اثبات کردیم...


توروخدا این دفعه دیگه"پله های ترقی رو طی کن" هی هوش خودتو به رخ ما نکش.سازی جون!

کشتکار


نقطه ی اوج داستان

جایی بود که تو

گفتی نه

و مردی که فکر می کرد

شخصیت اصلی داستان است

برای همیشه

سیاهی لشکر ماند


کاظم خوشخو

کشتکار


شکنجه بیشتر از این؟

که پیش چشم خودت 

کسی که سهم تو باشد،

به دیگران برسد..


کشتکار


می خواهد خورشید نقاشی کند

وزیر پایش حوض آبی

با ماهی های قرمز

اما بیچاره مداد سیاه

کشتکار


آدم‌ها در اصل توان تحمل خوشبختی را ندارند، طالبش هستند، بی‌تردید، ولی همین که به آن برسند، حرص و جوش می‌زنند و خواب چیزهای دیگری را می‌بینند.

 

کشتکار


این رعد و برق ها 

شاید ندانند اما 

آخــِرَت را برای خودشان می خرند، 

 وقتی 

به بغل های ناگهانی منجر می شوند !


کشتکار



چشمان تو


آتشی در جانم افکنده است،


از دشنام خلق چه باک.

سازدل



دور از منی و هنوز هم روی لجی

چون آینه‌ای و با من انگار کجی

چندی است که ورد شب و روزم این است

ای عشق بیا اجی مجی لاترجی!


سازدل


چشمی به تخت و بخت ندارم 

مرا بس است 

یک صندلی برای نشستن، 

کنار تو !


سازدل

روزی چند بار دوستت دارم

یک بار وقتی که هوا برم می دارد، قدم میزنیم ...

وقتی که خوابم می آید، تو می آیی!

یک بار وقتی که باران ناز می کند ... دل ناودان میشکند ... می بارد.

وقتی که شب شروع میشود ... تمام میشود ...

یک بار دیگر هم دوستت دارم!

باقی روز را ...

هنوز را ...



سازدل


تا آخر عمر

              درگیر من خواهی بود

و تظاهر می کنی که نیستی...

مقایسه تو را

                از پا در خواهد آورد

"من"

       می دانم به کجای قلبت

                                 شلیک کرده ام

 "تو"

     دیگر

           خوب نخواهی شد...


"افشین یدالهی

زارع

سوت‌ می‌کشد در هوا ...!

       کابل‌ تلفنی‌ که‌ می‌توانست‌ ,

       زیباترین‌ عبارات‌ جهان‌ را ....
 

                           از عاشقی‌ به‌ عاشقی‌ برساند !!!


زارع


جایت را / در شعرهایم جدا انداخته ام
خواستی بخواب

اما فردا

با اولین تلنگرِ بارانِ بی کسی ام به چشم

بزن به چاک... !!!