پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

رضایی


۳۲ حرف الفبا دارم و  

لبخندهای تو..    

.

چگونه بنویسمت؟ 

رضایی


گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند، گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند. بعضی وقت ها... آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما دوستشان نداریم.به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم را همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!

برخی ما را سر کار می گذارند، برخی بیش از اندازه قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد. برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پر کنیم. برخی می خواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره می شوند...

گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم و اما «او» را از کف می دهیم.

گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی. تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری. گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده.

او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی. او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم ..."، می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است.

این آغاز، این زایش، برایت سخت دردناک است. بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست. تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی ...



شل سیلور استاین

رضایی


چیزی را بهانه کن برگرد

وانمود کن آمدی دنبال آن شال مشکی

یا نه برای شناسنامه برداشتن برگشتی
بیا طاقچه را به هم بریز و

همین طور جلوی چشم من

این سو و آن سو برو

به روی خودت نیاور که دلت می خواهد چمدانت را باز کنی ،

بمانی

به هوای خستگی در کردن

و کلافه از کجاست کو گفتن ها

بنشین

آری بنشین

نشستن یعنی بودن

کمی بیشتر بودن

یعنی نیم نگاهی دوباره به هم انداختن

یعنی گرفتن دست های تو

و آغازِ ِ "جان ِ من نرو بمان " های من


رسول ادهمی

رضایی


سنگفرش های پیاده رو... یکی بالا، یکی پایین. پایم میپیچد. قدم هایم را آهسته تر میکنم... کوله ام را کمی جابجا میکنم، بندش را روی شانه ام نگه میدارم. باد هوای شال سرم را دارد که مبادا از این عقب تر برود و تنهاییم، خراب شود!!! بوی عطرم را دوست دارم. خنکی و تلخیی با رگه ای از شیرینی خاص. دنیایی را در ذهنم بیدار میکند. این لباسهای نخی سبک را دوست دارم. این شلختگی، این آشفتگی آرام را! به نشانی همیشگی رسیدم. وارد پاساژ میشوم. آرام به مغازه ها نگاه میکنم. نه آنقدر خلوت که من باشم و نه آنقدر شلوغ که از کل ماجرا منصرف شوم. نور خیره کنندهء ویترین ها. مانکنهای بی روح که گاه با آدم های امروز اشتباه میگیرم!!! دخترکان رنگی که از میان راهروها عبور میکنند و خوب میدانند که چشمشان پی چیست. با نگاهی سریع میتوان فهمید که چقدر بازی برایشان جدی است. چشمانم را میبندم. این شیطنت های کودکانه گاه کار دست آدم میدهد. آبی را که در لیوان با زحمت آرام کرده ای، با کوچکترین ضربه ای متلاطم میشود. باید مراقب بود. چه بحثیست این آرام کردن و تلاطم های پوچ!!! به بوتیک معروف میرسم. و جالب اینکه اینجا هم جوری همه چیز را چیده اند که آرامش موج بزند. موج بزند ولی نمیزند. خوشم می آید. کار بلدند. نیاز روز را خوب شناخته اند. رنگ کفپوش، حتی صدای فروشنده ها، با دقت انتخاب شده است! باز جای شکرش باقیست که اگرچه مجبورم ولی باز خوشایند است. کفشی با پاشنه های هر چه بلندتر برای شب. صندل هایم را در می آورم و امتحانشان میکنم. چند قدم راه میروم. خوب است... در آینه به خودم نگاه میکنم. ترکیب عجیبی شده. خنده ام را قورت نمیدهم. کارت بانکیم را از جیب کوچک کیف در می آورم و به صندوق دار میدهم. حقوق ماهیانه کدام کارگر بالای این کفش میرود؟!
 می خندم ...

رضایی


من یک جور زندگی می‌خواستم

تو یک جور

نتونستیم کیک مشترکی داشته باشیم

خودمان را خوردیم.

( راجر مگاف)

رضایی


روزهایی هم هست که نباید هیچ کاری کرد؛ باید کلمات را فراموش کرد، خواندن را فراموش کرد،نوشتن را فراموش کرد، زندگی راس ساعت هفتِ صبح را فراموش کرد، اتوبوس راس ساعت هشت را فراموش کرد، دوست داشتن و دوست داشته شدن را .. باید دوش نگرفت، موها را مرتب نکرد، لباس ها را اتو نکرد .. روزهایی هست که باید ایستاد، روی زمان هایی که می گذرند، باید فراموش شد، باید از یاد رفت .. تمام بلوار کشاورز را پیاده رفت، آهنگ الکی نامجو را بیست و هشت بار گوش کرد، زل زد به آدم هایی که می گذرند، به ماشین هایی که می گذرند، به خاطراتِ دستمالی شده ی تمام خیابان ها، به زندگی که می گذرد! روزهایی هست که فقط باید بگذرند، زمان بگذرد تا دوباره شب شود، به خانه برگشت، توی تاریکی خانه به تنهاییِ خالی از آدم ها پناه برد، لباس ها را در آورد و غرق شد. 


رضایی


زندگی  اگر  به  موئی  بند  است ...

                                 موی  ِ  تو  کاش ...

   

رضایی


اطرافم پر از تنهایی است...

رضایی


ماتیلدا: «زندگی همیشه اینقدر سخته، یا فقط وقتی بچه‏ای اینطوریه؟»
لئون: «همیشه اینطوریه.»

رضایی


بکستر: «آینه... شکسته.»
فرن کوبلایک: «آره، می‏دونم. اینجوری دوسش دارم. همونجوری منو نشون میده که احساس می‏کنم.»

رضایی

مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم...

رضایی


ساندرو: «عقلتو از دست دادی؟ تو فقط یه بچه‏ای.»
پسربچه: «یه بچه؟ من سیگار می‏کشم، مست می‏کنم و عربده می‏کشم. آدم هم کشتم، دزدی هم کردم. من یه مردم

رضایی


آقای نخست وزیر مشروب نمی خورد
آقای نخست وزیر دود نمی کشد
آقای نخست وزیر در خانه ای حقیر اقامت دارد
ولی بیچارگان حتی خانه ی حقیری هم ندارند .

کاش گفته می شد :
آقای نخست وزیر مست است
آقای نخست وزیر دودی است
اما حتی یک فقیر میان مردم نیست .


آقای نخست وزیر - برتولت برشت

رضایی


کریس گاردنر(ویل اسمیت) : هیچ وقت نذار کسی بهت بگه : تو نمی تونی کاری بکنی . حتی من ، باشه ؟
...
اگه رویایی داری باید ازش محافظت کنی ، مردم نمی تونن خیلی کار ها رو بکنن دوست دارن تو هم نتونی اگه یه چیزی رو می خوای باید به دستش بیاری . مکث نکن !

رضایی


خاطرات از درون شما را گرم می کنند اما در عین حال شما را پاره پاره می کنند.

کافکا در ساحل - هاروکی موراکامی

رضایی


ما به این دلیل روی کره ی زمین زندگی می کنیم که از زندگی لذت ببریم . به حرف های کسانی که به شما چیزی غیر از این می گویند گوش ندهید.

زمان لرزه - کورت ونه گوت

رضایی


جامعه با کسانی که شبیه خودش نیستند بی رحمانه رفتار می کند .

بهرام بیضایی

رضایی


دردا ... در این دیار 
شکایتِ کدام درنده 
به درنده‌ی دیگری باید؟

سید علی صالحی

رضایی


قلبُ مغزِ آدما جنسیت نداره. هیچ وقت به زور از تو نمی خوام که چون مردی یا زنی باید فلان کارو داشته باشی!
فقط دوتا چیز از تو می خوام! یکی اینکه از معجزه ی به دنیا اومدن تموم استفاده رُ ببری و دومی اینکه هیچ وقت تن به پَستی نَدی!

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد -اوریانا فالاچی