تو نیستی
که در این شهر مرتب باشم
که قدم بزنم
به کافه بروم
این همه راه آمدم که تو را ببینم
حالا می گویی آن درخت را ببین ؟
ای به این اقبال ..
خدا تحمیل نکرده است که نماز بخوانید روزه بگیرید خمس بدهید
بلکه وجدان شما را این کاره آفریده است. اختیار و عزتت را حفظ کرده است.
لذا هر قدر که توفیق می دهد سرت را پایین بنداز. حتی فرموده است که
اگر نمی توانی ایستاده نماز بخوانی، بنشین و بخوان اگر بایستی و بخوانی
من آن را نمی خواهم، من تو را بیشتر از خودت دوست دارم.
اگر خواستی خدمت کنی و ایستاده نماز بخوانی قبول نخواهد کرد.
می گوید من میخواستم تو با رغبت خودت بایستی و اختیار و عزتت
در وقت عبادت محفوظ باشد. می خواهد عبدش وقتی دو رکعت نماز می خواند
سر پای خودش بایستد و بخواند با میل بخواند. روزه هم همین طور است.
می گوید اگر نمی توانستی بگیری و خودت را به مشقت انداختی من آن را نمی خواهم.
حالا چون آدمی نمی داند که چه کاره است خیال می کند خداوند کار شاقی را بر عهده اش
گذاشته است لذا با خلق تنگ می رود.
می دانید که خلق تنگ قرب نمی آورد. خسته کننده است و تنها .
"عارف بالله حاج اسماعیل دولابی"
تا دستِ تو را
به دست آرم
از کدامین کوه
میبایدم گذشت
؟؟؟
تا بگذرم...
دخترها یکی یکی میآیند و برای بیست و چهارم مرخصی میگیرند. امروز پایِ برگهی سومین نفرشان را که امضا میکردم پرسیدم: "تو هم داری میری همونجا؟" و منظورم جایِ مشخصی نبود. منظورم رفتن به مراسم اعتکاف بود. سه تا از دخترهایِ خیلی کوچکتر از من دارند برایِ چندمین سالِ پیاپی میروند اعتکاف و من حتا یک بار هم به این ایده فکر نکردهام که آدم میتواند برود اعتکاف هم! ما آدمها حتا اگر از یک دین و ملیت هم باشیم، ایدههایمان با هم خیلی متفاوت است! من اگر میتوانستم بیست و چهارم را مرخصی بگیرم، قطعن میرفتم سفر و نمیتوان گفت که کدامشان بهتر است! یادم میآید یکی از دخترها پارسال که از اعتکاف برگشته بود خیلی مبهوت آمده بود پیشِ من که: "خانوم فلانی نمیدونم چرا، نمیدونم به چه دلیل عینِ این سه روز هر بار که سر بلند میکردم برایِ دعا کردن، شما میاومدین تویِ نظرم؟ چرا؟ آخه من دوستایِ خیلی نزدیکی دارم. همکارایِ خیلی صمیمیتری دارم! چرا شما همهش جلویِ چشمم بودین؟ خیلیا بهم گفته بودن التماسِ دعا، شما حتا این رو هم نگفته بودین... پس چرا؟ خیلی برام سواله. خیلی..." من جوابی برایش نداشتم. امسال که برگهی درخواست مرخصیاش را داد دستم، خندیدم و گفتم: "نکنه امسالم مثِ پارسال بشی؟ هی من بیام جلویِ نظرت..." گفت: "اتفاقن پنجشنبهای که شبش لیلهالرغایب بود ما رو از طرف یه جایی بردن مزار شهداء. خیلی دلم گرفته بود. رفتم نشستم سر مزار یکی از شهدائی که خودم چند وقت پیش سنگ قبرش رو رنگ کرده بودم. اونجام تا اومدم برایِ دلِ گرفتهی خودم دعا کنم شما اومدین جلویِ نظرم. شبش هم که لیلهالرغایب بود باز شما اولین کسی بودین که اومدین تویِ نظرم. انقد این موضوع واسم سوال بود که رفتم از یکی از اساتید معنویم پرسیدمش. بهش گفتم یکی هست که اصلن هم باهاش صمیمی نیستم، اصلن هم بهم نمیگه التماس دعا، ولی تا تویِ موقعیت دعا قرار میگیرم اولین کسیه که میآد جلویِ نظرم. چرا؟ استادم گفت این آدم یه خواستهی خیلی بزرگی داره. یه چیزی خیلی براش مهمه. برایِ یه چیزی خیلی دعا میکنه، ولی به هر دلیلی هنوز دعاش مستجاب نشده. شاید خواستهش اونقدر بزرگه و رسیدن بهش اونقدر سخته و خودش هم اونقدر مصرانه اونو میخواد که کائنات وسیله میشن و به دل دیگرانی که تویِ موقعیت خاص دعا هستن میندازن تا براش دعا کنن. گفت اینا همهش کار کائناته. کائنات میخوان کمکش کنن." دخترک اینها را میگفت و من لبخند میزدم. بعد پرسید: "واقعن اینجوریه خانوم فلانی؟ شما یه خواستهی خیلی بزرگی دارین که مصرانه براش دعا میکنین؟" گفتم: "آره." گفت: "خیلی بزرگه؟" گفتم: "واسهی کی؟ واسهی من آره خیلی بزرگه. ولی واسهی خدا یه سرِ سوزنم نیست!" از دخترک که جدا شدم، وقتی که آمدم نشستم پشتِ میزم، داشتم به این فکر میکردم که من هیچ وقت اعتکاف نرفتهام، مزار شهداء به تعدادِ انگشتانِ یک دستم، و امسال هم لیلهالرغائب هیچ آرزویی نکردم. ولی مدتهاست که هیچ شبی را بدونِ اشک سر رویِ بالش نگذاشتهام...
محل تولدش کجاست
چند ساله است
نمی دانم
و در پی دانستنش نیستم
هرگز نپرسیدم
و به آن نیندیشیدم
نمی دانم
همسرم
بهترین زن دنیاست
درباره ی او واقعیت های دیگر اهمیتی ندارد ..
{ ناظم حکمت }
حالم خوش نیست
و این
به هیچ کس و هیچ چیز برنمیگردد!
تنها نشستهام
و یک کمدیِ سیاه دیدهام
و نیمههایش اشکم درآمده است
همین!
زندگی
یک کمدیِ تلخ و طولانیست!
همیشه باید
دستمالی تویِ جیبت آماده داشته باشی
هر جایِ فیلم ممکن است اشکت سرازیر شود
در اوجِ سکانسهایِ خندهدار،
در اوجِ دلریسه حتا...
هر جایِ فیلم ممکن است
دلت بخواهد بلند شوی
و سالنِ سینما را به نشانهی اعتراض ترک کنی
چه قانونِ مزخرفیست که
درهایِ سالن را همیشه میبندند
و مسوولِ سالن
چراغ قوهاش را میگذارد تویِ جیبش
چه قانونِ مزخرفیست
که باید سکوتِ سالن را رعایت کنی
که نمیتوانی فریاد بزنی: "حالم خوش نیست!"
گاه پریشان تر از این ها شدم
از همه جا رانده ی دنیا شدم
" ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام "
زنها به واقعیت اعتقادی ندارند .. مثل ما مردها احمق نیستند!
به چشمشان اعتمادی ندارند . یقین کردهاند « واقعیت » ، بیشکل و بیتعریف است
آنها ماهرانه در جهان ذهنیِ ما دست میبرند و مثل یک شعبدهباز ، کاری میکنند آنچه میخواهند ببینیم !
برای همین هر کدامشان به چشم ما تفاوت دارند .. برای همین جهانشان قابل تعریف نیست ..
برای همین یک قانون کُلّی برای عشق ورزیدن و حتا فریب دادنشان در دست نیست ..
هر کسی از من بپرسد « زن » کیست یا واقعیتِ زن بودن چیست؟
میگویم پاسخ به این سوالات توهمی بیش نیست ، چون « زنها وقایعِ گوناگوناند .. »
{ یاسر نوروزی - ایدههایی از داستان بلند «ضد نور» }
هرچه فکر میکنم میبینم تو آنقدر واضح و بدیهی و نزدیک و جداییناپذیر، در من حضور داری که هرگز نمیتوانم به نبودنات یا جایگزین کردنات با کسِی دیگر فکر کنم. نه، گزینههایِ رویِ میزِ من هیچ کدامِ اینها نیست. اصلن بعضی چیزها قابلِ مذاکره نیست، محلِ مناقشه نیست. بعضی چیزهای بدیهی و خدشهناپذیر. تو از بدیهیاتِ خدشهناپذیرِ منی! که در موردِ تو نمیشود مذاکره کرد؛ نه با مادر، نه با پدر، نه با عقلِ خودم، نه با هیچ آدمِ عاقلِ و مشفقِ دیگری، نه با نمایندگانِ بلندپایهی 5+1، نه با هیچ ابرقدرت جهانی و حتا ماوراء جهانی. میخوام گریه کنم. در آستانهی اینم که گریه کنم. باید گریه کنم حتا. اشکام تا رویِ مژههام سرازیر شدهن و به زور نگهشون داشتهم همون جا که سر نخورن، که پایینتر نیان. کاشکی میشد عینِ این فیلمایی که تصاویر رو به عقب برمیگردونن، کاشکی میشد آدم هر وقت خواست اشکاشو برگردونه عقبِ عقب، بچپونشون تویِ غدد اشکی. کاشکی امشب انقدر دلم نمیخواست که گریه کنم. کاشکی لااقل میتونستم که جلویِ گریه کردنم رو نگیرم. کاشکی میتونستم راحت و بیدغدغه بشینم گریه کنم. نه، نباید گریه کنم؛ چون حوصله ندارم که فردا جوابِ صد نفر رو بدم "چی شده؟ چشات خیلی قرمزه. یه کاسهی خونه. چته؟ گریه کردی دیشب؟ چرا گریه کردی؟ کی دلتو شکسته؟ پشتِ پلکات ورم داره. کی دلتو شکسته؟" حوصلهی این سوال و جوابا رو ندارم. حوصلهی دیدنِ قیافههایِ علامت تعجب و سوالِ آدما رو ندارم. وگرنه مینشستم سیرِ دلم گریه میکردم. نه اصلن چیزیم نیست. حالم خوبه. تا همین الآن داشتم برنامهی نود میدیدم. نشون به اون نشون که صحبت از اون دو میلیاردی بود که وزارت ورزش قرار بوده بده به باشگاه پرسپولیس و نداده! اما تعجبی نداره. آدمی که تا الآن داشته نود میدیده، حالا نشسته اینجا و بدجوری گریهش میاد. هیچیش نیست. حالش خیلی خوبه. فقط دلتنگه. زیاد دلتنگه. آدمی هم که دلتنگه حتا تویِ اوجِ شادی، وسطِ مجلسِ عروسیِ عزیزترین کسش، زیر دوشِ حموم، در حالِ کتاب خوندن، در حالِ لیس زدنِ بستنی، در حالِ دیدنِ خلبازیایِ لورل و هاردی، در حالِ سرخ کردنِ سیبزمینی، پشتِ چراغ قرمز، در حالِ عبور از خط عابر پیاده؛ آدمی که دلتنگه میتونه و ممکنه در هر وقت و حالتی بزنه زیرِ گریه. به شرطِ اینکه نگرانِ این نباشه که فردا صد نفر استنطاقش کنن. آخ، که چهقدر دلم برایِ عینکم تنگ شده. همیشه همه چی رو میپوشوند. نمیذاشت کسی ازم این سوالا رو بپرسه. رفیقِ بامرامی بود. رازامو پشتِ سرش قایم میکرد و نمیذاشت کسی دستش بهشون برسه. به زور دارم سعی میکنم سیلِ اشکامو برگردونم پشتِ سد. بچپونمشون تویِ غدد اشکی... دارم سعی میکنم و همزمان به احتمالِ پلکهایِ ورمکردهی فردام فکر میکنم... به جوابی که ندارم تا به آدما بدم...
دارم حوادثِ کمرمقِ سالِ 92 را مرور میکنم. سالی که فروردینش با یک سفرِ کوتاهِ 7روزه به مشهد آغاز شد و اردیبهشتماهش به من یاد داد که چهقدر از پنهان کردنِ حقیقت بیزارم و چهقدر دلم نمیخواهد ساده فرض شوم و همین موضوع به قطعِ ارتباطم با یکی از دوستانِم انجامید. همهی کتابهایی که از نمایشگاهِ کتاب خریدم را هنوز تمام نکردهام. خواندنِ تنها 31 کتاب در سال 92 بدترین آماریست که از خود بهجا گذاشتهام و از بابتش حسابی شرمسارم. چند تا از 63 فیلم خریداریشده در خردادماه هنوز هم دیدهنشده باقیست، اما در مجموع دیدنِ 75 فیلم در یک سال رکوردِ خیلی بدی نیست!
تابستان با سفر شمال آغاز شد. رفتیم به یکی از شهرهایِ مازندران و چند روزِ آرام و بیدغدغه را در نزدیکیِ دریا گذراندیم. از مدتها قبل منتظر اکرانِ "گذشته"ی فرهادی بودم که این اتفاق افتاد و خوشحالم کرد. مهمتر از آن لحظهشماریام برایِ "پیش از نیمهشب" و لذتِ وافری بود که از دیدنِ چندینبارهاش بردم.یکی از دوستِانم بعد از 5سال بچه دار شد و این شاید بهترین اتفاقِ سال بود برایم.
در نیمهی سردِ سال، برادر کوچکم به ارزویش رسید و عنوان نخبه گرفت.ما خانوادهی آرامی داریم. اهل جار و جنجال و داد و بیداد نیستیم. هیجانِ خانوادهی ما زیاد نیست. ساکت و سربهزیر و سربهراه و صبوریم. ما آدمهایِ اهلِ مسیرِ مستقیمیم. ما حتا تجربهی خلافهایِ کوچک را نداریم. البته که خدا را شکر. خدا را هزار مرتبه شکر. فهمیدم یکی از دوستانم میخواهد تمرینِ شعر کند، شعرهایش را برایم فرستاد و من نظرم را برایش گفتم. .دوستانم ادامه تحصیل دادند هرچند این همهی آن چیزی نیست که انتظارش را داشتهاند و برایش زحمت کشیدهاند. دغدغهی آنها همیشه همراهم بوده است. پس از سالها موفق شدم تنبلی را بگذارم کنار، بروم کار اداری دانشگاهم را انجام دهم. سفر به یک شهر کویریِ زیبا و دیدنِ یکی از مهربانترین دوستانِ قدیمیام و یک عالمه خاطرهبازیِ قشنگ حالم را خوب کرد. پس از مدتها تحقیق و پژوهشِ طاقتفرسا چشمهایم را عمل کردم و پس از سالها توانستم دنیا را بدونِ رفیقِ صمیمیام -عینک- ببینم! هنوز هم هیجان لحظهی نخستِ بعد از عمل را تویِ قلبم احساس میکنم. بعد از دو ماه و در روزهایِ پایانیِ مرداد ماه چشمهایم بیست شد و این بهترین چیزی بود که توانستم از سال کمرمق و بیحوصلهی 92 بگیرم. 27 شهریور اخرین دوست صمیمی ام را نیز از دست دادم..
اما در سالِ 92 پس از سالها عضویتِ بیاثر و تفننی در بلاگفا، خیلی اتفاقی تصمیم گرفتم که فعالیتم را به طور جدی دنبال کنم. نمیدانم چه شد که دلم خواست بیشتر بنویسم و حرفهایِ آدمهایِ بیشتری را بخوانم. دوستانِ خوبی پیدا کردم؛ چه آنهایی که وبلاگ دارند و میتوانم بخوانمشان و چه آنهایی که هیچ آدرسی از آنها ندارم و حتا، حتا آنهایی که همچنان خاموش میآیند و میروند.
هنوز نمیدانم برایِ سالِ 93 چه چیزهایی میخواهم و چه برنامههایی را باید دنبال کنم. هنوز نتوانستهام بنشینم و با خودم خواستههایم را مرور کنم. یک چیزهایِ مبهمی تویِ ذهنم است و خلوتی میخواهم تا مدونشان کنم و برایشان نقشه بکشم. هرچه هست میدانم که از روزهایِ تکراریِ 92 دلخورم، از راههایِ تکراری و ملالانگیزی که هر روز رفتهام و تغییری در آن ندادهام، از اینکه هر روز صبح با یک شیوه و حالت تکراری بیدار شدهام، از یک مسیر تکراری رفتهام و عصر همان مسیر را برگشتهام. از هرچه که میتوانستم ببینم و ندیدم، از هرچه که میتوانستم بگویم و نگفتم، از هر جایی که میتوانستم بروم و نرفتم، از هر چیزی که میتوانستم یاد بگیرم و نگرفتم، میتوانستم تجربه کنم و نکردم، میتوانستم بخوانم و نخواندم، میتوانستم بنویسم و ننوشتم. دلخورم از خودم، بابتِ هر آنچه که میتوانستم باشم و نبودم، و نیستم...
دلخوریها را باید کنار گذاشت. باید دیدهبوسی و آشتی کرد. باید خندید و راه افتاد. باید سفرِ هیجانانگیزی باشد روزها و لحظههایِ 93............
می گفت : هیچ می دانی چرا قلب درد می گیرد ؟
گفتم : تغذیه نامناسب و ...
خندید و گفت : نه ! وقتی تراکم آدمها در قلبت زیاد می شود ..
آدمهایی که می آیند و میروند و هرکدام چیزی جا می گذارند
این چیزها کم کم جمع می شوند و قلبت را پر می کنند
باید هر از گاهی دلت را خانه تکانی کنی تا قلبت به درد نیاید ..
دست روی قلبم گذاشتم ... آرام میزد ..
هیچکس دلش نمیخواهد شب و روز یک غذا بخورد.
میدانی یوزف، هر زن زیبایی، شوهر
احمقی دارد که دیگر از زیبایی او خسته شده است!
" و نیچه گریه کرد / اروین
یالوم "