پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

پیام نور زشت... زیبایی آفرید!

غمگین مباش"درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی"نوری نمایان میشود"معجزه ای رخ میدهد"خدایـــی از راه میــرسد...

سازدل


در برهه‌ای از زندگی‌ام به سر می‌برم که به شدت معتقدم آدم از چیزهایی که دارد، نمی‌نویسد یا کمتر می‌نویسد، بلکه می‌رود آن‌ها را زندگی می‌کند. این‌هایی که زیاد می‌نویسند نداشته‌هایشان زیاد است؛ درست‌ترش این است که بگویم وقوفشان به نداشته‌هایشان بیشتر است. این آگاهی و وقوفِ تلخ نسبت به نداشته‌ها، آدم را به سمتِ نوشتن از آن‌ها می‌کشاند. این‌که از نارضایتی از زندگی‌ات، از کم دانستنت، از سردرگمی‌ و سرگشتگی‌ات می‌نویسی، یعنی وقوفِ گزنده‌ای داری نسبت به این سرگشتگی. شاید خیلی‌ها از تو سردرگم‌تر و بی‌برنامه‌تر و ناآگاه‌تر باشند، ولی این توئی که این نداشته‌ات را با همه‌ی وجود لمس می‌کنی، به آن وقوف داری، خلااش را با پوست و گوشت و استخوان حس می‌کنی و می‌نویسی‌اش. تو در تمنایِ آنی و نداری‌اش. هرچه تمنایِ چیزی در کسی بیشتر باشد، وقوفِ او به فقدانش هم عمیق‌تر و دردناک‌تر می‌شود. کسی که از عشق می‌نویسد، بیش از همه آن را ندارد و وجودش و زندگی‌اش از آن تهی‌ست! و بیش از همه به این فقدانِ تلخ وقوف دارد. خیالت را راحت کنم! اگر عشقی در زندگی‌ات بود، زندگی‌اش می‌کردی! با همه‌ی وجود زندگی‌اش می‌کردی. چه نیازی بود به کلمه‌ها؟ نه این‌که از عشق نمی‌نوشتی، کمتر می‌نوشتی، آرام‌تر و مطمئن‌تر می‌نوشتی. هیچ فکر کرده‌ای که چرا نمی‌توانی از پدر و مادرت بنویسی؟ چرا این‌قدر کم از پدر و مادرت می‌نویسی؟ چون آن دو عزیز را آن‌قدر داری، آن‌قدر بودنشان، عشق و محبت و توجهشان برایت بدیهی و خدشه‌ناپذیر و بی‌خلل است که نمی‌نویسی‌شان، لمسشان می‌کنی، زندگی‌شان می‌کنی. آن‌ها از بدیهیاتِ تواند. آدم از بدیهیاتش کمتر می‌نویسد. حالا خیال کن داشتنِ عشق و محبت و توجهِ کسی آن‌قدر برایت ثابت شده و خدشه‌ناپذیر و بدیهی شود که احساساتِ عاشقانه تبدیل بشوند به رفتار و منشِ روزمره‌ی تو. آن وقت کلمه‌ها می‌مانند برایِ لحظاتِ نادرِ دوری و دل‌تنگی. برایِ روزِ مبادا! احساساتِ عاشقانه دنبالِ ظرفِ مناسبِ خود می‌گردند. وقتی بتوانند در رفتارِ روزمره‌ی تو بروز پیدا کنند، سراغِ کلمه‌ها و جمله‌ها نمی‌روند. آب را با لیوان بلور بخوری بیشتر می‌چسبد یا لیوانِ یک‌بار مصرفِ پلاستیکی؟ معلوم است. احساساتِ عاشقانه هم ترجیح می‌دهند تبدیل بشوند به صمیمیتِ واقعی میانِ دو آدم، به موانستِ تدریجی، به نگاه‌هایِ معنادارِ عاشقانه، به لمسِ مهربانِ دست‌ها و لب‌ها، به آغوشِ امن و خدشه‌ناپذیر. ترجیح می‌دهند که تو با لب‌هایت، با دست‌هایت، با نگاهت، با رفتارت بگویی "دوستت دارم" تا این‌که با قلم رویِ کاغذ بنویسی "دوستت دارم". ما آدم‌هایی که از عشق می‌نویسیم، سال‌هاست که با لیوانِ پلاستیکی آب می‌خوریم...

هوشیار


کسی که نشسته است همیشه خسته نیست
شاید جایی برای رفتن نداشته باشد
کسی که نشسته است
شاید خسته باشد
شاید همه جا را گشته باشد و خسته باشد
کسی که نشسته است
حتما گم کرده‌ای دارد ...


هوشیار


باران مرا خیس می‌کند
توفان می‌ترساند
و پاییز افسرده می‌سازد
تو اما ...
چیزی از من باقی نمی‌گذاری ..


زارع


انسان کسی را می تواند نجات دهد که خود اصرار به سقوط نداشته باشد. ولی وقتی سرشت کسی چنان فاسد شد که سقوط در نظرش نجات جلوه کرد چه می شود کرد؟

زارع


چهار ساله بودم که مادرم از دست من و پدرم فرار کرد. می خواست به جایی برود که خودش را بشناسد. من و پدرم هم معتقد بودیم مادری که دخترش چهار ساله شده است، باید تکلیفش را با خودش روشن کند. به همین خاطر ما هم از این برنامه حمایت کردیم. تنها چیزی که نمی توانستم بفهمم، این بود که چرا برای شناخت خود باید به کشور دیگری سفر کرد؟ چرا مادرم نمی توانست مشکلاتش را در همین شهر خودش حل کند، یا به جایی نزدیکتر برود، من به همه ی آنهایی که می خواهند خودشان را بهتر بشناسند پیشنهاد می کنم این کار را در همان شهر خودشان انجام دهند والّا ممکن است گم شوند.

تقدیم به روح بزرگوار "یونسپور و معصومی که ...روحم کم داردشان.....سازدل

دکتر سرش را تکان می‌هد

پرستار سرش را تکان می‌دهد
دکتر عرقش را پاک می‌کند
و رشته کوه‌های سبزبر صفحه‌ی مانیتور، کویر می‌شود ..


http://axgig.com/images/26035768304287231899.jpg


چند میلیارد آدم روی این کره ی خاکی زندگی می کنند. ولی آدم فقط عاشق یکی از آنها می شود، یک انسان بخصوص. هیج وقت هم دوست ندارد او را با کسی دیگر عوض کند... حتی اگر دیگر نداشته باشدشان...

محمدی


تو، ساعتِ شنی

من، شن‌ریزه.

تا تو بخواهی برگردی

من در جهانِ دیگری هستم!

مجمدی


مرگ هم به تساوی تقسیم نمی‌شود
عجبا !
هیچ‌کس هنوز
به سهم کمش از مرگ
اعتراض نکرده است
خیلی‌ها سهم بیشتری از مرگ نصیب‌شان می‌شود
کودک بودم که در سینما
مردی از اسب افتاد و
آن‌قدر روی زمین کشیده شد که ...
گریه چشم‌هایم را بست
بعدها دانستم
افتادن از «اسب» گریه ندارد
خیلی‌ها از «اصل» می‌افتند و می‌میرند  ..


سازدل

کمبود خواب
با یک روز مرخصی حل میشود ؛
کمبود وقت
با مدیریت زمان ؛
سایر کمبود ها نیز علاجی دارند ..
با کمبود دستهایت چه کنم ؟!

 زهرا جان"من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
که از من عاشقتر باشد و از من برای تو مهربانتر
من ترا به کسی هدیه میدهم
که صدای ترا از هزار فرسخ راه دور
در خشم ، درمهربانی ، دردلتنگی
درهزارهمهمه ی دنیا
یکه و تنها بشناسد
من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
که رازافتابگردان و تمام سخاوتهای عاشقانه این گل معصوم را بداند
و ترنم دلپذیر هر اهنگ ، هر نجوای کوچک
برایش یک خاطره ی مشترک باشد
او باید از رنگین کمان چشمان تو
تشخیص بدهد که امروز هوای دلت افتابی است
یا ان دلی که من برایش می میرم سرد و بارانی است
ای بهانه ی زنده بودنم
ترا سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
که قلبش بعد از هزار بار دیدن تو
باز هم به دیوانگی وبی پروایی اولین نگاه من بتپد
همانطورعاشق ، همانطور مبهوت وقار و جمال بی مثال
ایا کسی پیدا خواهد شد
از من عاشق تر ، و از من مهربانتر برای تو
ترا به او سخاوتمندانه با دنیایی حسرت خواهم بخشید
واو را که از من برای تو عاشق تر است
هزار بار خواهم بوسید ..

http://axgig.com/images/24913580899650697265.jpg

کشتکار

خانم سازدل عزیز"



http://axgig.com/images/45335886855137831856.jpg